نوت نویس
دنیای فرازمینی
آدم های خیال پردازِ رویایی را دوست دارم، از همان آدم ها که اگر اکنون از آن ها بپرسی چندتا از رویاهایت را بگو بتوانند مثل ور وره جادو دهانشان را باز کنند و با شور وهیجانی بچگانه از آرزوها و رویاهای دور ودرازشان گویند... حس میکنم اینطور آدم ها هنوز پایشان کامل روی زمین نیست، تخیلاتشان هنوز هم زنده است و این یعنی کودکی درون دارند که خیلی ارتباط برقرار کردن با او برایشان سخت نیست و این یعنی دنیای زیبا داشتن از دید من.. آدم تا وقتی که کامل پایش روی زمین نباشد و هنوز رویاها و خیالات زنده ای در بین آسمان ها داشته باشد یعنی دنیایش آنقدر زمینی نشده که زشتی های زمین را ببیند و این یعنی حسی شبیه خوشبختی...
غروب های دلتنگی
شاید هنوز یاد نگرفته ام که دل کوچک و کم طاقتم را در برخی موارد به صبوری عادت بدهم، یاد بدهم به او که صبور باشد.... صبور.... چه واژه دوری به نظر میرسد برای کسی که در انتظار باشد، کسی که منتظر است درست مثل کودکی که مادرش را هرچقدر بیشتر صدا بزند، کمتر نتیجه بگیرد و خودش را روی زمین بیاندازد غرغر کند و طلب توجه کند... دلِ تنگ هم همین است و من چه غروب های جمعه ای را سراغ دارم که دل های کم طاقتِ عجول به سان کودکی چندساله خودشان را کف زمین پهن کرده اند و بهانه آن هایی را میگیرند که نیستند، نبودند، نمیتوانند باشند و آن وقت است که میفهمم صبوری از دلِ تنگ نباید بجویی که دلتنگی چاره ای ندارد جز مدارا و همرهی...
کاکتوس روابط!
بعضی روابط را باید زودتر از موعد پایانش تمامشان کرد، بعضی را دیرتر و بعضی روابط را هم باید گذاشت تا به وقتش خودشان به بن بست و پایان برسند و این کاملا متناسب با شرایط است. میدانی روابط درست شبیه کاکتوس است، بعضی هایش خار دارد و اگر زودتر تمام شود کمتر زخمی میشوی، بعضی هایش خارش آنقدرها هم نیست که آزارت دهد و میتوانی دیرتر تمامش کنی و بعضی آنقدر وابسته به همه چیز است که اگر روزی قرار بر خشک شدن و از بین رفتنش باشد حتما خیلی عوامل دست به دست هم داده...
دلِ تنگم چه چیزها که نخواست
دلم میخواست در روابطم کمتر عجول باشم، دلم میخواست در روابطی که برایم آنقدر با ارزش است که نخواهم هیچ چیز از من بگیردشان هم گاهی این من باشم که ناز کنم، یکی نازم را بخرد، برای طرف مقابلم هم مهم باشد ناراحتی من... دلم میخواست این من نباشم که معمولا در روابطم دنبال دور کردن تنشم، به دنبال از دست ندادن فوت لحظه ها و آرامش کنار هم و حرف زدن به جای قهر... دلم میخواست گاهی میتوانستم پاروی دلم بگذارم و آن جا که یکی رابطه اش با من برایش آنقدر ها هم که برای من باارزش است، اهمیت نداشت، من هم رها کنم... باخودم بگویم اشکالی ندارد، بگذار مهم نباشد، بگذار تمام بشود، بگذار اصلا قدر نداند، اما تو پیش خودت و وجدانت آسوده خاطر باش که از چیزی دریغ نکرده ای...دلم میخواست دلم این ها را میفهمید... دلِ تنگم همه این ها را باور میکرد و باور میکرد که گناهی نکرده که آدم ها اینطور ناراحتش میکنند.
دور جدید وبلاگ نویسم:)
هر آدم وبلاگ نویسی احتیاج دارد گاهی آرشیو خودش را بخواندو گاهی هم از به کاربردن بعضی کلمات و عبارات قلمبه سلمبه ای که به کاربرده خنده اش بگیرد. یک زمان نوشتن جان من بود چرا که اصلا شده بود دغدغه زندگی شخصیم، درست مثل اکسیژن شده بود برایم، اگر یک روز نمی نوشتم به حسابخودم آن روز زندگی نکرده بودم. یادم هست پیج فیسبوکم که به ثمر نشست و مخاطبان خودش را پیدا کرد ذوق زده تر هم شدم و انگیزه ام چندبرابر شد، تاحتی جایی پیش رفت که چندتایی ناشر هم سر وکله شان پیدا شد و حتی دوسه نفری هم پیشنهاد دادندکه برای مطالبم تصویرسازی کنند، اما نفهمیدم چه شد یکهو نوشتن دیگر جانم نشد، دغدغه هایم تغییر کرد؟ سرم شلوغ تر شد؟ حال و حوصله ام کم وزیاد شد؟ هرچه دنبال علت گشتم چیزی پیدا نکردم و به تنها دلیلی که رسیدم خودم بودم... از یک جایی به بعدکسانی نبودند که تشویقم کنند و من اماعادت کرده بودم به بودن آدم ها وفیدبک ها مکررشان، خودم سرگرم کار شدم و شاید مطالعه ام آنقدر کمتر از قبل شد که دامنه لغات ذهنم هم کاهش محسوس داشت... اما حالا بعد از این همه مدت دوباره انگار جان دوباره یافته باشم، انگاروارد یک دوره جدید از زندگی وبلاگی خودم شده باشم، انگار دوباره وبلاگ نویسی جانم باشدو دغدغه ام و دلم بخواهد همچون گذشته فعال باشم و بنویسم...باشد که به جایی که باید برسم مجددا:)
نسبت کمالگرای درون به قانع درون
آدمی که همیشه درونش یک انسان کمالگرای پرسر و صدا زندگی میکند که هیچ وقت از ایده آل های زندگیش نگذشته ودایم در حال دویدن دنبال آمال و آرزوها و رویاهایش بوده ایتسادن بی معنیست...مگر آن که از لحاظ روحی مریض بشود، مگر آن که یکهو یک جا خسته بشود وبرای مدتی کوله پشتیش را زمین بگذارد و فقط کمی استراحت کند...اینطور است که آنقدر کمالگرای درونت پرسر وصدا بوده باشد همیشه که قانع درونت مظلومانه آن کنار ایستاده باشد و هیچ وقت صدایش هم در نیاید.همین
خطاب به او
خطاب به کسی می نویسم که نیست، کسی که باید می بود و اما نیست. خطاب به اویی که هنگامی که در میان حفره های شب حسی شبیه دلتنگی، شبیه تنهایی رخنه میکند و تمام تاریکی شب درون قلب و دلم رخنه میکند نیست... هیچ وقت نخواستم به یاد آورم تمام روزهایی که در کنارش آنقدر آرام بوده ام که دست خواب و خیالم را گرفته ام وبا چشمانی باز از میان مارپیچ خیال دست در دست او رد شده ام... خطاب به اویی می نویسم که بود اما نبود، که هست اما نیست، که زنده است درون قلبم ونیست. هربار بازمیگردم و می بینمش که چنان بر زندگانیم سایه افکنده که دوری از او را نتوانم تاب ییاورم. خطاب به او می نویسم تا بلکه شاید اما خطابه هایم برایش به تیر خطا نرود، شاید که روزی تمامشان را خواند و بیش از هرکس و هرچیزی در زندگانی عاشق من شد...
لطفا لبخند بزنید
داشتم فکر میکردم چرا خیلی از مردم با هم چشم توی چشم میشوند امابه هم لبخند نمیزنند، انگار یک مانعی پشت تمام صورت های عبوس باشد، یک جور کنترل کردن عضلات صورت برای حفظ پرستیژ انگار، امروز سعی میکردم به تمام آدم هایی که با آن ها در باشگاه روبرو میشوم لبخند بزنم، بعضی با لبخندجواب میدادندو بعضی اصلا محل نگذاشته یا رویشان را برمیگرداندند یاپاسخی نمیدانند.. برای من اما صورت آنها که جواب میدادند پراز انرژی مثبت بود. داشتم فکر میکردم چه شد که دست کودک درونمان را گرفتیم با خودمان بزرگش کردیم، خنده هایش را از او گرفتیم، مهربانیش را سرکوب کردیم و دیگر نخندیدیم، دیگر نگاهمان به هم مهربان نشد، نتوانستیم حس اعتماد و اطمینان را به هم القا کنیم وشادابی از ما گرفته شد. داشتم فکر میکردم کاش میشد از ابتدا به آدم ها به جای این همه درس و تحصیل و کار و شغل وموفقیت ابتدا زنده نگه داشتن کودک درون را آموزش داد، مهربانی و عاطفه و اعتماد را یاد داد... اصلا برای شروع یاد بگیریم به آدم ها لبخند بزنیم، مطمئن باشید آنقدر انرژی مثبت میدهد که به امتحان کردنش می ارزد.
#زندگی #لبخند #امید #مهربانی #روزهای_خوب
#lifestyle #life #hope #smile #kindness #goodtimes #positiveoutlook #positivethoughts #positivelife
دلتنگی
دلتنگی
خوشة انگور سیاه است
لگدکوبش کن
لگدکوبش کن
بگذار ساعتی
سربسته بماند
مستت میکند اندوه.
شمس لنگرودی
آدمی که دلتنگ شده باشد را تنها شراب دیدار میتواند مست کند یا اندوه انتظار...آن وقت درست وقتی که مستی از سرت پرید، وقتی انتظار به پایان رسید، مستی اندوه که از سرت پرید شادترین آدم روی زمین میشوی... دلتنگی همیشه هم بد نیست اگر انتظاری که در پایان چشم به دیدارت داشته باشد شیرینی اش آنقدری باشد که تلخی انتظار را به کامت آنقدر شیرین کند که لبخندت محوناشدنی ترین اتفاق روی زمین بشود...
روزهای خوب
"از طوفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پا نهاده بودی. معنیطوفان همین است. کافکا در کرانه"
گاهی با خودم فکر میکنم تمام روزهای خوب یک جور معجزه اند، در زندگانی که همه اش سربالایی بوده و به هردلیلی، چه بخواهد کمال طلبی و ایده آل طلبی تو باشد، چه موقعیت های نامناسب، چه هرچیز دیگری، وقتی یک سری اتفاقات دنباله دار خوب می افتد آدمی به همه چیز شک میکند، گاهی باخودت شک میکنی نکند دروغ باشد همه چیز، نکند خواب باشی، نکند تا بدین جای زندگیت داشته ای کابوس میدیدی، و گاهی هم با خودت زمزمه میکنی که شاید نتیجه تلاش هایم را میبینم... گاهی هم یادت می افتد که این خودت بودی که به همه میگفتی همیشه آخر داستان خوب است و اگر اکنون خوب نیست پس هنوز به آخرش نرسیده ای... شاید هم روزهای خوب یک امتحان باشد، شاید هم تو بزرگ تر شده ای، صبورتر شده ای و ریشه ات محکم تر شده و دیگر طوفان های این چنینی نتوانند ازپا در بیاورندت.. اما نگاه که میکنی همیشه در زندگیت عادت داشته ای مهر بطلان بزنی بر کلماتی چون تقدیر، شانس وقسمت و همیشه سعی داشته ای خودت از زندگیت شانست را با تلاش هایت طلب کنی، با جاه طلبی ها، رویاپردازی ها و قدم برداشتن های جسورانه ات خودت تقدیر خودت را رقم بزنی... دست آخر با تمام این تفاسیر به آن جا میرسی که روزهای خوب همچنان وجود دارند، حتی اگر آخر یک قصه از زندگیت باشند، حتی اگر معجزه های مقطعی باشندو حتی اگر موقتی و شروعی برای طوفان های بعدی زندگیت...
خانه ابری
من دلم میخواهد خانه ای بسازم بر فراز ابرها، در خانه ام رو به خنکای نسیم ابرها باز شود،
من دلم میخواهد شب ها بالشم ابری پنبه ای شکل باشد،
دلم میخواهد نردبانی بگذارم از آسمان میان ابرها تا زمین تا هربار حوصله ام سر رفت بروم آن بالا به خانه ابریم سربزنم... #فاطمه #نوت_نویس #رویا #خیالات #هایکو #شعر
#lifestyle #hope #life #clouds #sky #dreams #airplane
آدم عاشق
عشق و دوست داشتن به آدمی جرات و جسارت میدهد، انگار یک نیروی مضاعف از یک جا به کمک طرفین رابطه آمده باشد، آن وقت است که جسارت دادزدنش جلوی بقیه هم میشود جزیی از آن، آن وقت است که آدمی دیگر نمیترسد... انگار یکهو یک نیروی روبه جلو تورا به زندگی دعوت کند جوری که به دل دریایی مواج بزنی، بی آن که از جوش و خروش امواجش بترسی، بی آن که ناملایمتی هایش بخواهد مانع راهت بشوند... آدم عاشق جسورانه رفتار میکند، صبورتر میشود و حتی انتظار هم برایش شیرین میشود.... آدم عاشق از های و هوی دیگران در رابطه اش ابایی ندارد، چرا که دیگر بلد است چطور بی هول و ولای قضاوت دیگران، جلوی رویشان بایستد و نگذارد رابطه اش بشود لق لق زبان این و آن برای سرگرمی... آدم عاشق انگار زندگیش برگشته باشد به نقطه صفر، انگار تازه متولد شده باشد در آغوش عشقی که تا قبلش تنهاییش را حاضر نبود به آن بفروشد و اما حالا برایش عظمتیست وصف ناپذیر... آدم عاشق... آخ از آدم عاشق که هیچ چیزش را نمیتوان در قالب جملات و کلمات توصیف کرد...
شاید هم قسمت واقعیت باشد...
میدانی چقدر دوستت دارد، میدانی چقدر دوستش داری اما یک جا می ایستید، آنقدر معطل میکنید تا زمان برایتان تصمیم گیری کند، یک جا به گمان خودتان دارید زمان میخرید برای با هم بودن بیشترتان، برای درک بیشتر ، برای عمیق تر شدن دوست داشتن، برای بی چشم داشت دوست داشتن، برای عاشق بودن فارغ از نتیجه ... اما یک جا هست یکی پیدا میشود زرنگ تر از شما دو نفر و دل یکیتان را جوری میبرد که تمام این دوست داشتن ها را میتواند به راحتی خراب کند... ان وقت است که یکیتان تبدیل میشود به یک شخصیت جاودانه قلب دیگری، زندانی قلبش و یک نفر سوم فاتح قلب آن یکی دیگر از شما ... آن وقت است که با خودتان میگوید حتما اگر زندگی همیشه بر وفق مرادمان نشد و طبق نقشه پیش نرفت پس حتما همیشه آن طور نمیشود که ما فکر میکنیم و حتما قسمت و تقدیر واقعیت دارید و ما قسمت هم نبودیم و حتما نباید مال هم میشدیم و این غم انگیزترین نتیجه گیری زندگیتان میشود...
عاشقانه های بی نام
تو فرق داری با من، آدم های زیادی را داری که نگرانت بشوند... حتما آدم های زیادی هم داری که شب هایی که مسافری دل نگرانت بشوند و تا صبح خواب بر چشمانشان حرام بشود، تو همان مثلث برمودایی بودی که از آن دم میزدی و من اما نمیدانم در زندگیم چه اتفاقی افتاد که به دریایی در افتادم که پایانش را دیگر نمیتوانم با هیچ چشم مصلحی ببینم، حس میکنم آنقدر درونت غرق شدم که حتی آدم های زندگیم یادشان رفت که بودم... تو فرق داری با من، حتما آدم های زیادی را چون من دوست داری اما من کسی را اینطور منحصربهفرد نتوانسته ام دوست بدارم... تو فرق داری با من، حتما برای داشتن من تمام تلاشت را نکردی، اما من برای داشتنت آنقدر تلاش کردم که حتی وقتی از نفس افتادم و روی زانوانم نتوانستم بایستم بازهم نام تو را بر لبانم فریاد زدم ولی آدم های زندگیت آنقدر سرگرمت کردند که صدایم شنیده نشد...تو اما شباهت های زیادی هم با من داری، آنقدر که تورا همزادم بخوانم، آنقدری که مطمئن باشم حالا دیگر همه چیز آنقدر خوب پیش رفته که غرق شدن من درون تو هم نشان خوبی از شباهتمان بوده... من اما هربار منتظر شنیدن یک جمله از تو میشوم که صحه بگذاری بر تمام حرف هایم و تو اما باز هم فرق میکنی با من و هربار دیگران از من سبقت میگیرند در داشتن همیشگی ات...من اما تا خط پایان منتظر می مانم تا برنده این میدان رقابت من بشوم.
خواب های الهام برانگیز
از خواب پریده ام، در حالی که صدای قلبم به وضوح شنیده میشود احساس میکنم گنجشکی از درون قلبم هی تلاش میکند خودش را به بیرون پرتاب کند وبه تمام دیواره های قلبم می کوبد. تمام تصاویر درهم برهم توی خواب را با خودم مرور میکنم، تمام نصیحت هایی که به من شد، تمام حرف هایی که انگار داشتم توی بیداری میشنیدم... بعد با خودم مرور کردم چمدان بستنم و عزم رفتن کردنم را، انگار رویایی دور باشد که در خواب بیشتر شبیه آرزو بود. یادم به حرف هایی که شنیدم می افتد که مرا به سمت جلو رفتن هل می دهد، جرأت و جسارت به من میدهد که این بار با شجاعت بیشتری برای تمام داشته ها و نداشته ها رویاهایم بجنگم و از هیچ چیز نترسم، حالا لیوان آبم را خورده ام، قلبم آرام گرفته و در تختم منتظر نشسته ام که انگیزه های رفته ام به من بازگردد تا از جا بلند شوم و شروع به دویدن دنبال زندگی کنم.
عاشقانه های بی نام
صدای احسان خواجه امیری در گوشم می پیچد که "به پشت سر نگاه نمیکنم که برنگردم از مسیر تو." با خودم فکر میکنم تمام گام هایی که برداشته ام تا تو را داشته باشم، یک به یکشان را دوست دارم، اصلا اگر برگردم از این پله ای که بالا آمدم دست آخر باز هم پای پله ها اگر برسم با همان زانوان خسته آنقدر پراز شر و شورم که بار بعدی حتی تا بدین جای مسیر را آهسته تر، با طمأنینه بیشتر بیایم تا طعم لحظاتمان را بیشتر مزه مزه کنم... من تو را دوست دارم، اما این بار میتوانم برایش هزار دلیل قانع کننده هم بیاورم. میتوانم توی چهره بقیه فریادش بزنم، میتوانم بگویم دوست داشتنی که بی دلیل باشد روز به روز میتواند عمیق بشود و دلایلش هی مشخص تر بشود. من تو را دوست دارم حالا، چه بخواهد با منطق و دلیل باشد، چه بخواهد تنها پای دلم وسط باشد، به گمانم به آرامش رسیده ام... فکر میکنم به روزهای زیادی که تو مرا از خودت راندی و من هزاربرابرش سعی کردم در دورترین فاصله از تو بایستم و اما تهش فهمیدم چون دوستت دارم به تو احتیاج دارم و این زیباترین یافته زندگیم شد... حالا مدتیست که دیگر دوست داشتن تو مساله نیست، که میدانم دوست داشتنت آنقدری نیست که برای داشتنم تلاش کنی، آنقدری که حس میکنم این میان شاید رفتنم چاره کار نبوده و نیست اما ماندنم کنارت و نداشتنت هم چاره خوبی نبود، ماندم بیچاره ای که به جرم دوست داشتنت، آرامش داشتن کنارت و برای داشتنت باید هربار که میبینمت دلم بریزد که مبادا این آخرین باری باشد که میتوانم تا این اندازه عاشقت باشم.
باید یکی باشد
باید یکی باشد که با او همانطور که در تنهایی با خودت حرف میزنی، حرف بزنی! نه یک کلمه کمتر و نه یککلمه بیشتر که دقیقا همان جملات ذهنت را جلوی او بر زبان بی آوری، با یک لبخند پهن و چشمان پراز برق، بدون هیچ خودسانسوری... باید یکی باشد که وقتی خسته و درمانده از پشتو پناه دیگران بودن درون خودت جمع شده ای، دستانت را بگیرد، نگاهش را به چشمانت بدوزد و به تو اطمینان بدهد که هست، کنارت، پشت و پناهت و به تو بقبولاند که تو هم میتوانی یک نفر را داشته باشی که بشود روی او حساب کرد در پستی ها و بلندی هایی که ترمز بریده ای، کم آورده ای و از نقش مشاور بودن کنار کشیده ای و خودت نیاز به یک یار و یاور و همراه داری...باید یکی باشد که نگاهش که میکنی آنقدر عمیق باشد آن نگاه که درونش گم بشوی، که غرق بشوی و همانجا پشت همان نگاه به زندگی جدیدت سلام کنی و به آرامش برسی... باید یکی باشد که هنگامی که حرف میزند چشم بدوزی به دهانش و حرف هایی که در ذهن تو میگذرد را از زبان او بشنوی... باید یکی باشد که همراه زندگیت باشد بی آن که برای این همراهی از قبل برنامه ای ریخته باشی...
همزاد:)
حس میکنم گاهی در تونل زمان جایی میان حال و آینده زمان را باید متوقف کنم، همان جا، همان لحظه ای که به یکی آنقدر احساس نزدیک بودن دارم که میتوانم از جزیی ترین، پیش پا افتاده ترین تا مهم ترین مسایل درون تودرتوی لایه های پنهان ذهنم صحبت کنم بی آن که قضاوت بشوم، بی آن که حس کنم درک نشده ام... انگار یکی مثل خودم اصلا عین خودم روبرویم نشسته باشد، انگار آینه خودم را ببینم، چیزی شبیه یک همزاد... درست وقتی که با خودم فکر میکنم که روی این زمین هیچکس را نتوانم پیدا کنم که بتوانم از احساس لحظه ام همان طور که خودم حسش میکنم بگویم، انگار خدا تصمیم گرفته باشد نشان بدهد که تو هم همزاد داری، مثل خیلی های دیگر روی این کره خاکی...گاهی حس میکنم اگر لحظات را نتوانم متوقف کنم کاش لااقل بتوانم یک جایی میان همین تونل زمان نشانی، یادگاری، حسی یا هرچیز دیگری جا بگذارم تا بعدترها نفرات بعد از من از پیدا کردن همزادشان ناامید نشوند و بدانند روی این کره خاکی کسی را دارند که روح آن ها در او هم دمیده شده، آن وقت شاید آن آدم ها امیدوارتر جلو بروند تا بتوانند روزی همزادشان را پیدا کنند.
یک دوستی منحصر بفرد:)
من در آینه نگاه میکردم، زل زدم در چشمانم، برقش را میشد دید، انگار چشم هایم هم داشت میخندید، در حالی که شب قبل را تنها چهار تا پنج ساعت خوابیده بودم و از صبح تنها روی کارم متمرکز شده بودم اما حال خوبی داشتم، اما چشمانم چون لبانم میخندید... به خاطرات مشابه، به خنده های مشابه تا قبل از دوسه ماه پیش فکر میکنم و با خودم فکر میکنم میان خاطرات خوب یک سال اخیرم کدام یک را انتخاب کنم و انگار حق انتخاب را از من گرفته باشند. در آینه خودم را میبینم که لبخندی به پهنای صورت بر چهره دارم و در حالی که از چشمانم برق شیطنت میبارد و زیر لب زمزمه میکنم " من هر چه ام با تو زیباترم" هیجانم قابل پنهان کردن نیست... با خودم فکر میکنم قول و قراری نیست، نبود اما حالم خوب است، حالم کنار بعضی آدم های زندگیم آنقدر خوب است که دلم تا ابد کنارشان بودن را میخواهد... حس خوبی دارد که بقیه به روابط دوستانه ام حسودیشان بشود، حس میکنم آنقدر باید آدم خوشبختی باشی که دوستانی داشته باشی که آنقدر دوست داشتنشان تمام نشود که همه حسرت رفاقتتان را بخورند...آدم هایی که اگر بخواهی بین خاطراتت با آن ها انتخاب کنی نتوانی تفکیک کنی کدامیک از کدام بهتر بود... روز به روز خاطراتت عمیق تر، شیرین تر، بهتر و دوسداشتنی تر میشوند، آنقدر که برق شیطنت در چشمانت هم هی بیشتر شود، آنقدری که مطمئن باشی دوستانی جاودانه همیشگی در زندگیت داری که رابطه ات با آن ها حسرت و حسودی همگان را برانگیخته و منحصر به فرد کرده همه چیز را...
عاشقانه های بی نام
+نسبتی دارید؟
-آره، با نگاهش فامیلم
+نسبت فامیلی؟
- پشت نگاهش زندگی میکنم. اونجا دست هم رو گرفتیم و هیچکسی نمیتونه از هم جدامون کنه.
+عجب!
- تازه نگفتم که وقتی میخنده از ذوقش من ذوق مرگ میشم و با خنده هاش هم رفیقم.
+دیگه چی؟
- دیگه این که تا هست نفسم به نفسش بنده و یک روز نبودنش یعنی نبود اکسیژن!
+ راحت باش، من دیگه صحبتی ندارم.
تبدیل خشم و ناراحتی به قدرت! تهدید به فرصت!
چشمم سر وعده بی ثمر می گردد
بیچاره دلم که در به در می گردد
کُشتی تو مرا و منتظر می مانم.
قاتل به محل قتل بر می گردد
کاظم بهمنی
گاهی لازم است آدمی برای پیدا کردن خودش به گذشته اش چنگ بزند، بنشیند و مرور کند، حالش را پیدا کند، آن وقت همانجا که حال خوبش را پیدا کرد، همان جا که خود قوی اش را پیدا کرد، آن جا زمان را متوقف کند، درون ذهنش هی مرورش کند و مطمئن بشود که روزهای خوبی را داشته که شاید نتواند مثلش را تکرار کند، اما میتواند هزاربار بهتر از آن را در حالش داشته باشد، یا حتی در آینده ... گاهی حتی اگر از دست خودت ، حالت عصبانی باشی و خشمی درونت را فرا گرفته باشد تنها باید خشمت را به قدرت تبدیل کنی وقوی تر و پرشر وشورتر از قبل قدم برداری...
حس گمشده
یک حسی درونت گاهی گم میشه، تمام تلاشت رو میکنی که این حس رو بتونی برگردونی اما خودت هم انگار یادت رفته اون حسی که گمش کردی از جنس چی بود؟ شاید یه جور لذت بردن از خوشی ها و شادمانی های کوچیک بود، شاید که یه جور درونت کمتر درگیر دنیای بزرگترا بود، شاید هم لحظه هات کمتر درگیر روزمرگی بود... اصلا شاید اونقدر آدمای زندگیت زیاد بودن که در لحظه میتونستی به حضور چندین نفر حتی دلخوش کنی... یه چیزی درون بعضی عکسا تورو میبره به اون حس گمشده، عمیق که نگاه میکنی با خودت فکر میکنی که چقدر دلت یک اتفاق میخواد برای افتادن، یک اتفاق که هیجانش به این زودیا نخوابه، یه اتفاقی که بتونه تمام انگیزه ها، امیدها، حس های رفته درونت رو بهت برگردونه... یه اتفاقی که شبیه معجزه زندگیت باشه که بتونه بازم مثل سابق همونقدری به امید معتادت کنه و به حرکت وادارت کنه که به زمین خوردنت مثل یه بچه نگاه کنی و باز بلند بشی و شروع به دویدن کنی
گاهی نگاهی به آسمانی
گاهی نگاهی به آسمان بیانداز شاید خدا منتظر کمی نگاهت باشد. گاهی میانه مسیرت، وقتی که هنوز گرفتار نشده ای، هنوز به دست اندازهای مسیر نرسیده ای سرت را کم بالا بگیر و نیم نگاهی از گوشه چشم به آسمانت کن و زیر لب زمزمه ای کن، آوازی برای خدایت بخوان، شاید منتظرت باشد، او بی دلیل و بی بدیل میبخشد حتی اگر تو نگاهش نکنی... اما بگذار مقابل این همه مهرش ناسپاس نباشی... گاهی نگاهی رو به آسمانی آبی کافیست تا سراسر وجودت را آرامش فرا گیرد...
تمرین آرامش، قضاوت نکردن و صلح درونی
آدم ها را باید شنید. گاهی همین که بتوانی شنونده خوبی باشی، آنقدری که بدون آن که قضاوتشان کنی، بی آن که بخواهی با تحلیل هایت طرف مقابلت را پراز حس تناقض و تلاطم بیشتری کنی کافیست که از خودت رضایت داشته باشی که توانستی مشاهده کنی بی آن که بخواهی نتیجه گیری کنی، بی آن که بخواهی قضاوتی نادرست کنی... گاهی همین که بتوانی چونان آب روی آتشی بشوی که دریای متلاطم درونی یک نفر را به آرامش برسانی، آن هم تنها با شنیدن او، تورا پراز حس مثبت میکند... شنونده بودن حس خوبی دارد اگر قضاوت نکردن را خوب تمرین کرده باشی و توانسته باشی آنقدر با خودت به صلح دست یافته باشی که آرامشت را به دیگران هم منتقل کنی و آنقدر شادی و نشاط و انرژی داشته باشی که به طرف مقابلت آرامش تزریق کنی.
هرروز قوی تر از دیروز:)
گاهی توی زندگی روزهایی پیش میاد که آدم فکر میکنه بدتر از اون دیگه نمیشه، بعدترها زمان بهت ثابت میکنه که بدتر از اون هم هست اما این تو هستی که روزبه روز، ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظت با یک ثانیه قبلت هم حتی میتونه متفاوت باشه و این اتفاقات هست که باعث میشه که قوی تر، محکم تر و استوارتر و روبه جلوتر پیش بری و بدونی که اون چیزی که تو رو نکشه قطعا ازتو یک موجود قوی تری میسازه. چیزی که توی زندگیت بهش احتیاج داری دقیقا... شاید واسه یه آدمی که به امید اعتیاد داره، مفهومی جز رسیدن توی زندگی بی معنی باشه و همین میشه که حتی اگر زمین خورد، خاکی شد و حتی سر زانوش زخم شد و لباساش هم پاره پوره شد، بلند میشه، خودش رو می تکونه و یه نگاه به مسیر پیش روش میندازه و درست مثل دونده ای مطمئن به قهرمانی دوباره کفششو محکم میکنه و با یک ایمان و باور جدید شروع به دویدن دنبال زندگی میکنه تا این بار خط پایانش از زندگی جلو افتاده باشه... گاهی با تمام وجود لازمه که اتفاقا آدم یه جاهایی از یه مسیرهایی نرسه، ناامید بشه به صورت مقطعی تا اتفاقات بهتری بیوفته و مسیرای جدیدتر و بهتری پیش پای خودش بذاره:) #success #hope #life #difficulty #lovely_life #artofliving
زندگی شاید یعنی همین
گاهی باید آنقدر قوی باشی که بتوانی دست خودت را بگیری، ببری برای خودت هدیه بخری، خودت را ببری کافه و با خودت یک میلک شیک خوش طعم بزنی و طعم زندگی را زیر زبانت مزه مزه کنی...طعم لحظه هایت را بچشی و با خودت بگویی زندگی شاید یعنی همین، لذت بردن از ثانیه ها و دوست داشتن خودت وقتی کسی را کنارت نداری که دست تنهاییتان را بگیرید و دونفره زیر سقف زندگی از باهم بودنتان لذت ببرید...زندگی شاید یعنی لذت بردن از زندگی تا پیدا کردن همانی که باید....
تجدید قوا
همیشه هم در زندگی اتفاقات بد، فاجعه نیست، گاهی انگار بعضی اتفاقات بد باید پیش بیاید تا آدمی قدر خودش را بیشتر بداند، تا تلنگری به زندگیش بخورد، تا احساساتش یک تکانی به خودش بدهد و آدمی حس کند زنده است، انقدری که میتواند ضربات هولناکی به او وارد بشود که ویرانش کند و آن وقت او باز بایستد و خودش را از نو بسازد...اصلا گاهی باید بگذاری اگر اتفاق بدی هم افتد، با تمام قوت و قدرتش اتفاق افتد، جوری که حس خشم، غم، نگرانی و ترس و هرچه حس بد دنیاست برسرت آوار بشود تا بفهمی که هنوز هم میتوانی حس کنی، هنوز هم عاطفه ای درونت زنده هست که میگذارد حتی اشک از چشمانت بریزد، اما درد که تمام شد، غصه که تمام شد نباید بگذاری زیاد کش بیاید، باید بدانی که بعضی اتفاقات در زندگی می افتند که پایانی باشند برای تمام تلخی ها و شروعی پرقدرت تر برای یک عالم اتفاق خوب و هیجان انگیز و مثبت ....ان وقت است که در مسیر می افتی، تجدید قوا میکنی، خودت را بهتر پیدا میکنی، مسیر را دوباره بدون مه، بدون مانع میبینی و از جایت بلند میشوی ، خودت را میتکانی و سعی میکنی روی زانوانت این بار قدرت مند تر از بار قبل فقط به راه رسیدن به اهدافت فکر کنی...اصلا بعضی ناراحتی ها در زندگی برای آن است که بی آن که تو بخواهی هزینه سنگینی صرف تجربه های زندگیت بکنی، بی آن که بخواهی تاوان زیادی بدهی، چشمانت بازتر بشود تا راحت تر از کنار بعضی مسایل، بعضی آدم ها، بعضی نگرانی ها بگذری وفقط به خودت ، هدفت و مسیرت فکر کنی...آن وقت است که به یک صلح درونی با خودت دست پیدا میکنی، کینه ها ، رنج ها، دردها و غصه ها و خشم ها را ازدرونت بیرون میکنی و تمام تلاشت را میکنی که این بار کمتر اشتباه کنی...
از تجرد تا تاهل !
هوس نه !نفس!
جایی خواندم از جایی بعد دوست داشتنت دیگر زیاد نمیشود عمیق میشود...داشتم فکر میکردم راست میگوید، از یک جا به بعد آنقدر خوب همدیگر را، زیر و بم اخلاق و رفتارهای هم دستتان آمده، انقدر روح هم را لمس کرده اید و کوچه کوه یکدیگر را یاد گرفته اید که دوست داشتن زیاد نمیشود، فقط عمیق میشود، آنقدر عمیق که طول عمقش به درازا بکشد، به تمام عمر برسد، به همیشگی شدن...آنقدر است که شاید ته دلت قرص بشود که بگویی دوستش داری...از یک جا بعد دوست داشتنش هوس نیست که باشد یا نباشد، نفس میشود تا باشد تا باشی ...
لباس عروس!
دلم پیش لباس عروسی جاماند امروز ! پشت ویترین مغازه لباس عروس فروشی ایستاده بودم و تصور میکردم من در این لباس چه شکل و شمایلی خواهم داشت و انقدر مثل دخترای نوجوون خیال پردازی کردم که در نهایت با خنده ای مضحک از ویترین دور شدم و به راهم ادامه دادم. اما میتوانم بگویم امروز خیلی نوجوان وارانه ، خیلی هم کودکانه از دیدن لباس های عروس انقدر سر ذوق امدم که دلم یک مخاطب خاص خواست که کنار هم ایستاده باشیم و در لباس عروس احساس کنم خوشبخت ترین عروس و داماد روی زمین هستیم که همه میتوانند به عشق آسمانی و افلاطونی ما غبطه بخورند!
امان امان از احساسات بیان نشده!
آدم ها میتوانند از بیان نکردن احساساتشان بمیرند حتی...زندگی بدون عشق جهنمیست برای خودش، آن جایی که یک نفر را داشته باشی که نه بتوانی ترکش کنی و نه بتوانی عوضش کنی شرایط بدتر هم میشود، چرا که همیشه قسمتی از روح معشوق در وجود عاشق جا می ماند، آن وقت است که دنیایی از حرف ها می ماند در دل دونفر، گاهی سکوتش تو را به سکوت وا میدارد، حرف نمیزنی، حرف نمیزند، در سکوت خودشان را زندانی میکنند طرفین تا آب ها از آسیاب عشقشان افتد...مثل ابری که تمام اشک هایش را ریخته باشد و وقت رفتنش رسیده باشد، مثل وقتی که آنقدر انتظار کشیده اند طرفین که به این باور رسیده اند که حتما اگر زیاد تلاش کرده ای و نتیجه نگرفته ای پس حتما همیشه آنطور نمیشود که میخواهی، آن وقت است که انتظاری که تا دیروز شیرین بود هم تلخ میشود، مثل ان می ماند که وسط کویر دنبال دریا گشته باشی...آدم ها تا وقتی که بتوانند از احساسشان راحت ، بی دوز و کلکل، بدون ترس و واهمه حرف بزنند، میتوانند زندگی کنند وگرنه زنده می مانند بی آن که زندگی کرده باشند.
شعله احساسات
شعله احساسات هرآدمی میتواند راهگشای تاریکی زندگیش باشد، حتی اگر ماهی نباشد که شب های زندگیش را به دیدن آسمان بگذراند، اما همین که یک شعله ای، نور اندکی درون دل آدم باشد به او امید زندگی میدهد، باعث میشود که حس زندگی به او دست دهد...امان از آن روز که این شعله ته بکشد و خاموش بشود، آن وقت است که زندگیش میشود گذشته ای منجمد که پابه پایش نمیتواند جلو برود چرا که یخ زده همه چیز، درون دلش سرمایی رخنه کرد که گرم نمیکند شعله زندگیش را دیگر...از یک جاباید بلند شد، باید هرجور شده هیزم جمع کرد، باید از هرفرصت کوچکی استفاده کرد و این شعله را دوباره زنده کرد، وگرنه زندگیت میشود گذشته ای منجمد که حالت را از تو دریغ کرده...باید پابه پای زندگی جلو رفت تا رودخانه زندگی همیشه جاری باشد، جاری بماند و از حرکت نایستد، آنقدری که رفتنت مانع سکونت بشود...آنقدری که سنگی نشوی که از جایش انقدر تکان نمیخورد که هرکه میرسد از هرجایی یک پشت پابه آن میزند بلکه رودی بشوی که به دریا میرسد...همین
دلم گرفته ...
تمام جسمم درد میکند، شاید اثرات باشگاه رفتن باشد، اما بدتر از آن روحم هست...روحم درد دارد، به اندازه تمام عمرم امشب روح درد دارم، از لحاظ پزشکیش را نمیدانم، اما حس میکنم درون خودم جمعم کرده باشند، یکجور قلبم درونم مچاله شده باشد که انگار حسش کنم...نمیگویم ناامید، نمیگویم بی حس، اسمی از هیچ چیز به میان نمی آورم جز دلی که گرفته است، دلی که امشب به اندازه دریایی اشک بارش هست، که اگر نبارد غمباد میشود...دلم یک نفر را میخواهد که بی ان که حرفی بزند، بی آن که قضاوتم کند، بی آن که بخواهد اصلا یادش بماند حرف هایم را روبرویم بنشیند و فقط گوش بدهد به من ...فقط بشود گوشی شنوا تا کمی تخلیه شوم...حالم آنقدر عجیب است که حتی به یاد ندارم که در اوج احساسات نوجوانی و اوایل نوزده بیست سالگی هم اینطور شده باشم...درون خودم، درون غارم آنقدر تاریک و نمدار شده که تمام وجودم پراز غم شده...امشب دلم گرفته است...واقعا گرفته است...
نقض گفتار توسط رفتار!
وقتی که یک نفر مدام رفتارش، گفتارش را نقض میکند یک بار، دوبار، سه بار حرفش را باور میکنی، اصلا میگویی حق با تو هست، اما کم کمک آدم دیگر به باورناپذیری میرسد، دیگر نمیتواند قبول کند هیچ چیز را جز رفتار...آن وقت است که یکی درونش یخبندان میشود و هرچقدر هم یک نفر پرحرارت حرف بزند گرمش نمیشود...
بهت زدگی مفرط!
گاهی با خودم میترسم، نگران میشوم، یکهو بهتم میزند که گاهی که خواسته ام حرف بزنم، آن وقت هایی که یکهو دلم خواسته هیجاناتم را ول بدهم میان متن زندگی تا سر حد جیغ کشیدن ، یا حتی بعضی وقت ها که دلم خواسته بابت قضاوت بقیه بهشان توضیحی بدهم آیا کسانی که در لحظه حاضر بودند و میتوانستند بشنوند دلشان خواست چیزی بشنوند؟ اصلا خواستند ببینند یک نفر له له میزند که بگوید چه مرگش هست؟ اصلا دلشان خواست احساسات و هیجاناتم را ببینند؟ اصلا غرور و عزت نفس من ارزشش را داشت که بخواهم برایشان زیرپایم بگذارم و هربار هربار جوابم منفی بود...جوابم منفی بود چرا که اگر هم این کار را کردم شاید بار اول و دوم بازخورد خوبی داشت و آدم ها هردفعه بعد از مدتی خودشان را گم کردند...هربار به من ثابت شد که هر آدمی عمیق نیست، هر آدم سطحی نگری توان نشان دادن پاسخ مناسب با احساس و هیجانت را ندارد و این دردناک ترین یافته ام شد هردفعه...همین شده است که مدت هاست که در بیشتر مواقع سکوت را برهمه چیز ترجیح میدهم و تا مرز اطمینان که پیش رفتم آن وقت شاید، ان هم فقط شاید کم خودم را ، دلم را ، هیجانم راریال توضیحاتم را عرضه کنم. همین
پروسه چطور کشتن احساس یک نفر
ازم آرامو بگیر
دلخوشی هامو بگیر
اما احساسم رو نگیر...
نمیشود که به یکی هی مدام بگویی که خودت باش، هرجور راحتی زندگی کن ، یکی که روحش را لمس کرده ای، رفتارهایش برایت ملموس است و آنقدر میشناسیش که به قول آن شعر چارتار کوچه کوچه بلدش باشی در حالی که تو خودت نیستی، مصلحت اندیشی میکنی و جواب مهربانی های، ملاطفت ها، احساسات و رفتارهایش را متناسب پاسخ ندهی...ذره ذره آبش میکنی بی آن که خودت بدانی، ذره ذره احساسش را از او میگیری، خورد خورد او را میشکنی و نسبت به همه چیز بی تفاوت وسِرش میکنی بی آن که حتی شاید خواسته باشی...نمیشود که بگویی هرکس مسوول رفتار خودش هست در حالی که وقت هایی تنهاییش به تو پناه آورده باشد، وقت هایی ناراحتیش را پیش تو آورده باشد و تو اما "مصلحت اندیشی" کرده باشی و تنهایش گذاشته باشی تا خودش دخل خودش وسایه اش را در تنهایی اش آورده باشد...آن وقت است که یک نفر اینطور احساساتش پودر میشود، خودش برسر خودش آوار میشود، خودش روی دست خودش می ماند و غم های درون عالم خالی میشود درون دلش ... آن وقت است که هی بغض هایش را میخوردو دست خودش را میگیرد میرود در تنهایی و خلوت خودش، عمیق ترین غار دنیا را حفر میکند، دست خودش و دلش را میگیرد و میرود درون غار ...این میان شاید گم شد، شاید دیگر کسی پیدایش نکرد، شاید آب شد، شاد هم آتش گرفت و دود شد بی آن که کسی اثری از او ببیند...باید مراقب احساسات فروخورده آدم ها بود، یکی دست خودش را میگیرد وبا خودش میرود توی غار تنهاییش ، یکی پیله میتند به دور خودش تا پروانه شدن و یکی هم آنقدر شجاعتش را ندارد که بردارد و قید احساسش را بزند و آنقدر بغضش میترکد و اشک میریزد تا تمام شود یک روز و یکی هم آنقدر خوش شانس است که میتواند راحت بدون دلهره و ترس از احساسش حرف بزند و بازخورد خوب هم بگیرد، اما بدترینشان همان ها هستند که میروند بی ان که اثری از خودشان به جا بگذارند، بی ان که بگویند چطور آب شدند، دود شدند وچطور نسبت به همه چیز یکهو سرد و بی احساس و بی تفاوت شدند و تنها به تماشای سایه خودشان نشستند.
شرافت سکوت
به دنبال حیاتی دیگر
آدم است دیگر، گاهی برمیدارد خودش را متلاشی میکند، با خودش میجنگد تا آستانه با خاک یکسان شدن ، درست مثل ارگ بم، خشت به خشت وجودش را ویران میکند... آن وقت است که می نشیند میان ویرانه های خودش دنبال کورسوی امیدی میگردد، دنبال همان چیزهایی که گم شدند در وجودش، دنبال همان احساسی که یکهو ویران شد...مثل سکوت وهم انگیزی که بعد از حادثه می افتد به جون ویرانه ها، صدایی اگرهست صدای ناله ای ضعیف است از زیر خروار خروار آوار ... از درون آدم صدای ضعیف ناله کوتاهی به سمت زندگی سوقش میدهد که شاید این بار بتواند از حظ ببرد، بتواند این بار که از این آوار رهایی جست، آجر به آجر زندگیش را دوباره بچیند و به جای گوش دادن به سکوت مرگ، به صدای زندگی گوش بدهد...این میان چیزهایی را از دست داده، یک بار خودش را با خاک یکسان کرده، متلاش شده بند بند وجودش اما برای باردوم شاید که قدر زندگی را بهتر بداند...
یکی بیاید به این آدم ها بگوید!
یکی بیاید به مخاطبین وبلاگم بگوید آدم های زندگی من واقعی تر از آن هستند که بخواهم درباره شان در وبلاگم حرفی به میان بیاورم! یکی بیاید به مخاطبین وبلاگ من بگوید من با آدم های زندگیم به صورت زنده صحبت میکنم، صدایشان را می شنوم، به چشم هایشان زل میزنم وحرف هایم را میزنم. یکی بیاید به مخاطبین وبلاگم بگوید که اینجا "محلیست برای تخلیه آن چه در ذهن و تخیلم میگذرد. نه حرف های اینجا به کسی ارتباط دارد، نه راجع به مخاطب خاصیست که اینجا را بخواند، نه آن که قرار است کسی با این حرف ها از ذهن من باخبر باشد، که اگر بخواهم درباره لایه های پنهانی ذهنم با کسی حرف بزنم رودرو ، چشم در چشم و در نهایت با شنیدن صدای همدیگر صحبت میکنم.یکی بیاید به آدم های وبلاگم بگوید فاصله را حفظ کنند و نخواهند از زندگی شخصی من باخبر بشوند. مخاطبین واقعی وبلاگ من مخاطبینی شاید پنج شیش ساله هستند که هرگز حتی از من درباره زندگی شخصیم نپرسیدند با تمام احترامی که برای هم قایلیم و همیشه ایمیل های پرمهر و نظراتشان برایم دلگرمی بوده است. یکی بیاید بگوید آقا، خانم محترم من بلد نیستم بنویسم که تو بخوانی و بعد بگویی این مطلب با من بود؟ منظور من بودم؟ نه جانم! مخاطبین من قبل از آن که بخواهند از وبلاگم حرف هایم را بخوانند مطمئنا یک دور از زبان خودم به صورت رودررو شنیده اند واصلا وبلاگم را حتی ممکن است نخوانند اما من را بهتر از من بلد هستند و میدانند که چه در ذهنم میگذرد. شما مختارید قضاوت کنید تخیلات ،گاهی رویاها و گاهی حتی واقعیات زندگی وبلاگی من را، مختارید به خودتان بخرید، مختارید هرکاری دلتان میخواهد انجام بدهید ومن اما مختارم که به تمام این قضاوت ها، به خود گرفتن ها و رفتارها بی توجهی کنم و به راه و مسیر خودم ادامه بدهم. آدم هایی هستند که از سال 2009 که من می نویسم با من همراه بوده اند و آنقدر وفادار مانده اند به وبلاگ من و آنقدر فیدبک های مثبت داده اند که حسابشان را کاملا جدا کرده اند،نه قضاوت کردند، نه به خودشان گرفتند و نه وبلاگم را ترک کردند و از بلاگفا تا همین جا با من بودند. خوشحالم بابت داشتن این چنین افرادی و اما ناراحت میشوم از وجود افرادی چونان همان وصفی که کردم.
پ.ن : این مطلب واقعا بعد از کلی خویشتن داری و سکوت و از سرناچاری نوشته شد. بالطبع تمام دوستان عزیزی که از آن دسته خوبی که وصف کردم هستند برایم عزیز و قابل احترامند.
یخ زدم یکهو...
آدمیست دیگر، یکهو دلش میگیرد، آن هم از آدمی که آنقدر دوستش داشت که دلش نمی آمد حتی خاربه پایش نشیند. اما یکهو انگار چیزی درونت بشکند و صدای شکستنش چیزی شبیه شکستن ظرف کریستالی درون دستت باشد که تمام دستانت را زخمی کند و خون فواره بزند و بند نیاید... درست مثل آن که آن آدم چاقویی دستش گرفته باشد تا به قلبت حمله کند و خودش را از قلبت بیرون بکشد و برود... آنقدر توی دلت خالی میشود، آنقدر تمام وجودت میلرزد و قلبت درد میگیرد که نمیفهمی دیگر مفهوم درد را... انگار بی حس شده باشی، آنقدر وجودت یخ شده انگار مرده باشی و حالیت نشده باشد، انگار تکه های بریده قلب شکسته شده ات عکس های قاب خاطراتت را هم پاره و پوره کرده باشد... هرچه هست و باشد اما حسی که قابل وصف نباشد را نمیتوان در قالب جملات بیانش کرد، نمیتوان توصیف کرد درونت چه خبر است وقتی اشک امانت نمیدهد که حتی حروف را درست و حسابی لغت کنی، لغات را به هم بچسبانی جمله کنی و جملاتت را از بغضت بگیری و بنویسیش یا به زبان بیاوریش....
وقتی تو نیستی
کاش هوس کشتن کسی به سرمان نزند
کاش کاری نکنیم که تصورات کسی نسبت به دوست داشتن و عشق عوض بشود، کاش مراقب ادبیاتمان باشیم که اگر کسی دوستمان داشت یکهو بی هوا کاری نکنیم که با اشکی که در چشمانش حلقه بسته حتی نتواند توی چشمان خودمان نگاه کند و بعد برود.... برود و دیگر پشت سرش را نگاه نکند که مسیر اشتباهی نرود... کاش کاری نکنیم تا کسی تمام مسیر آمده را با پای برهنه روی آسفالت داغ جاده دوستی برگردد و به ابتدای مسیر که رسید با پاهای تاول زده و نای خسته و چشمان کم سو شده از اشک، دوباره مسیر را این بار بی هیچ عشقی، بی هیچ دوست داشتن و احساسی شروع کند و خودش را در خودش بمیراند... کاش هوس کشتن کسی به سرمان نزند...
فاتحه مع الصلوات
آدم ها عادت نمیکنند، فقط یک جا میفهمند که نه با کم صبر و طاقت بودن چیزی عایدشان میشود و نه با صبوری در امتداد سکونی که دچارش شده اند. آن وقت یاد میگیرند زجر کشیدن هم بخشی از زندگیست، جنگیدن همه زندگیست و برای حال خوب باید آنقدر دوید که صدای نفس نفست، نفس های عقربه ثانیه شمار ساعت را به شماره اندازد.... آن وقت است که اگر حتی آدم پرحرفی باشد، رو می آورد به سکوتی پراز فریاد، به پر بودن لحظات پراز هیچ، به پایان برای شروعی دیگر، به نهایت های منتهی ابتدا و به سکون هایی پراز جاری... این میان شاید آنقدر خوشبخت باشی که یک مراقبت باشد، همراهت شود و انگیزه به تو بدهد تا لحظه ها قشنگ تر و با صدای دلنشین تری سپری بشود و اگر آنقدر شانس و اقبال با تو یارنشود، شاید هم که در تنهایی به زندگی به این سبک هم عادت کردی و آن وقت از بعدش فاتحه خودت را هم خواندی...
دوستانی بهتر از آب روان
همه آدم ها باید دوستان خوبی داشته باشند که وقتی در یک شهر غریب، خسته و خورد، پراز وحشت و ترس از غربت در شهری غیر از خودشان شدند، و دلشان نخواست بروند خانه کسانی که از لحاظ عقایدی با آن ها سنخیتی احساس نمیکردند، پیش دوستانشان بروند و از گذران وقت، خندیدن ها، گپ زدن ها آنقدر لذت ببرند که پیششان احساس آرامش کنند. اصلا حق همه آدم ها این است که دوستانی داشته باشندکه بهتر از برگ گل و آب روان باشند.
فرار از دام روزمرگی
تصمیم گرفته ام که برای خالی کردن خودم میان این همه متفاوت بودن روزهایم، نوسان حالم، تنها بنویسم... یک روز شاد، یک روز غمگین، یک روز بی هیچ حسی و میان همین سه احساس آنقدر تفاوت است که با تماموجود میتوانم همچنان لبریز باشم از زندگی با تمام پوچی که گه گاه به آن دچار میـشوم...زندگی همین است که آدم بتواند در لحظاتش ذره ای تفاوت ایجاد کند.
درد...
مثل وقتی که از حالت تهوع به خودت می پیچی و اما بالا نمی آید دل و روده ات، مثل وقتی که بغض گلوی آسمان را چنگ میزند و اما اشک نمیشود و نمیبارد، مثل آن وقت ها که هوا گرم است اما تنت یخ میزند، سردت شده و میلرزی و اما دم نمیزنی، ساکت میشوی، کلمات چنگ میزنند به دیوار قلبت، بغضت نمیشکند، حرف ها بالا نمی آید از دلت بر زبانت جاری نمیشود... گاهی هم اینطور است، در بدترین حال ممکن، سکوت میکنی و اگر قرار باشد یک گلوله خرج خودت کنی به وقت حرف زدن، هزار گلوله در سکوت خرج خودت میکنی و دخل خودت را می آوری و حرف نمیشوی و حرف نمیشوی... نه آن که حرف نزدن برایت آسان باشد، آنقدر تهوعش حالت را خراب کرده که اگر بالا بیاوری کلمات را، آسمان ابریت بد می بارد، درد قلبت کشنده میشود و تمام وجودت گر میگیرد و شاید یکهو نفست گرفت و همان لحظه تمام شدی....
فقط زنده می ماند...
یک جا آدم دست از تلاش برای بدست آوردن آدم هایی که تا پای جان دوستشان دارد بر میدارد، تا قبلش تمام تلاشش را کرده و خودش را به آب و آتش زده، درست مثل پرنده ای که درون قفس افتاده باشد، تمام پروبالش درد بگیرد از بس هی خودش را به در و دیوار کوبیده باشد و اما رها نشده باشد، کز میکند کنج قفس، آرام آرام آب و دانه ای که براش می ریزند را میخورد دانه دانه و زنده می ماند.... زنده می ماند اما زندگی نمیکند تا جایی که قفسش را باز گذارند، بال بزند از قفس بیرون آورد و یا با تمام دردی که پروبالش دارد پرواز را همچنان باور دارد رها میشود یا آنقدر دردش عمیق است که بیرون را نگاه میکند و به درون قفسش برمیگردد... یک جا هست آدم خسته میشود، دلش میگیرد از دست کسانی که دوست داشتنشان دردش را به پروبالشان انداخته، اما زنده می ماند، نه آن که زندگی کند فقط نفس میکشد...
زمستون اندر بهار
فکر کن درختی باشی که وسط فروردین ماه سرما تمام شکوفه هات را تکانده، میوه های کوچکت را نابوده کرده و از حالا به تو می گویند پاییز ثمری نخواهی داشت... شاخه هایت را جمع میکنی، سرپا، ایستاده، تمام قد سبز باقی می مانی تا پاییز پادشاه فصل ها... مجبوری که بپذیری... اگر بگذاری سرما اثرش را زیادتر از حدش بگذارد شاید که همان اندک میوه ای که پاییز داری راهم از دست بدهی و آن وقت در پاییز پادشاه فصل گدایی کنی و اما شاید آنقدر خودت را پرورش دادی که همان اندک ثمر بهترین ثمر چند سال اخیرت باشد. راستی تو کدام یکی اش هستی؟
کشفیات جدیدم در بیان ! از بلاگفا تا بیان :))
با دنیای جدید روبرو شدم و اونم اینه که من یک سری دنبال کننده دارم که وبلاگم رو میخونند و منم میتونم یک سری وبلاگ رو دنبال کنم و بخونم :))) واقعا مرسی خودم که کلا اینقدر به وبلاگم اهمیت میدم. هرچند وبلاگ واسه من یه محلی واسه نوشتن هست و خیلی از دوستانی که وبلاگشون رو خوشم میاد از طریق فیدلی دنبال میکنم.کلا آدم اهل نظر بده نیستم و خاموش دنبال میکنم خیلی از وبلاگای دوسداشتنیم رو صبح به صبح در مسیر رفتن به سرکار.خواستم بگم که اینجوریام نیست که کلا اینقدر پرت باشم و نیام بخونمتون، فقط حس نظر گذاشتن و این حرفا نیست. ضمن اینکه خب وبلاگ خودمم خیلی خاطره و اینا نمیذارم اگر دقت کرده باشید بیشتر یه محل نوشتن هست برام و تمرین نوشتن از تخیلاتم و اون چیزایی که توی ذهنم بت میشن و یا گاهی آزارم دادن یا خوشحالم کردن.به هرحال با ما باشید با کشفیات جدید وبلاگ و سرویس بیان وبلاگ دات آی آر :)))
در آستانه احتکار
آدم ها یک روز از حرف زدن خسته میشوند، از عرضه خود واقعیشان در ازای هیچ دیگران دست میکشند و میروند توی خودشان.بار وبندیل میبندند و سفر میکنند به غاری عمیق درون خودشان. آدم ها خودشان را احتکار میکنند تا به وقتش بتوانند برای همان هایی که باید آنقدر حرف بزنند، آنقدر از دنیایشان بگویند که همانقدر هم ارزش واقعیشان روشن باشد...آدم ها گاهی سکوت میکنند، نه به آن خاطر که آدم های کم حرفی باشند، نه آن که غیرمعاشرتی باشند، تنها از فهمیده نشدن خسته میشوند...
زمان این شاهد قتل!
شاید که تو به گذشته ات وفادار نمانی...اما گذشته به تو خوب وفادار می ماند.همیشه همینطور است، یک مشت خاطرات هی توی سرت می کوبد، می آید و می رود ، تاریکخانه ذهنت میشود محل عبور و مرورشان ، ان وقت است که میفهمی گذشته ودلتنگی دویار وفادار دیروز و امروزند که تا همیشه وفاداریشان به تو باقی می ماند. آن وقت است که میفهمی چقدر این حال بی ثبات متغیر بی وفا هست و آینده غیرقابل دسترس و دور ... اما میان این همه وفاداری گذشته و بی ثباتی حال و دست نیافتنی بودن آینده این تو هستی که تصمیمت را میگیری به کدام وفادار بمانی و تا همیشه با آن زندگی کنی وامان از آن روزی که گذشته ات زیباتر از حالت بشود یا که آینده ات پرزرق و برق تر ، آن وقت است که حالت قربانی قتلی میشود که زمان تنها شاهد مرگ است و اما هیچ وقت به زبان نمی آید...
من از این مردم میترسم...
من از این مردم میترسم...مردمی که اینقدر برای یک قرون پول همدیگر را تا سرحد مرگ شکنجه میکنند، آدم هایی که مهر و عطوفت و مهربانی از بینشان رفته ، از مردمی که ریا ودروغ ریشه شان را برباد داده. مردمی که به خیال خودشان پاک ترینند روی زمین اما خیانت میکنند در حق هم، در حق مهربانی هم، در حق تعهداتشان به هم، احساس همدیگر را میکشند و نامشان از قاتل کمتر نیست.من از این آدم ها میترسم...آدم هایی که چشم و هم چشمی تمام وجودشان را گرفته، لحظه ای آرامش ندارند، پراز تملق وظاهرسازی و دروغند و خودشان را بالاتر از آن چه که هستند می بینند. این مردم عجیب تغییر کرده اند، دیگر نه کسی راستش را میگوید، نه کسی آرامش دارد و نه خوشحالی و شادی مفهوم واقعیش را دربر دارد...یکی نیست بگوید آخر بشر، انسان، آدم یک دقیقه تامل کن و ببین شرافتمندانه، آزادانه و ساده زندگی کردن به تو بیشتر آرامش میدهد و تو را راضی تر نگاه میدارد یا زندگی پراز تملق، ریا ودروغگویی...هرچند شاید هم بین جماعتی که همه یک راه را برای خوشبختی انتخاب میکنند شرافتمند بودن سخت ترین کاری باشد که از تو می اید ، چرا که هیچکس حرفت را خوب نمیفهمد...
از زلزله و عشق خبر کس ندهد، آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای*
عشق مثل زلزله است ، تا قبلش زندگی خوب است، همه چیز در معمولی ترین حالت خود است، امان از روزی که یک زلزله به خانه دلت بخورد، خشت به خشت دلت فرو میریزد و از بعدش ویرانه های دلت را سکوت مرگ آور وحشت آوری فرا میگیرد...اگر به داد دلت نرسی، یکی زیر آوار می ماند، زنده نمیشود، می میرد چیزی درونت بی آن که فهمیده باشی صدای ضجه هایش را از زیر خراوار خروار احساس فروخورده...اما اگر روزی به آن دچار شدی، نجاتش دادی اززیر آوار پرورشش دادی، از نو زندگی ساختی با عشق و خشت خشت دلت را با آجر های مهر، عاطفه و مهربانی ساختی میتوانی از آن کاخی عظیم بسازی که حسرتش بر دل تمام کسانی که از عشق محرومند بماند...
*شعری از شفیعی کدکنی
ملخهای دیوانه
رسول یونان
از وبلاگ پلان اول
تو سینهاش جان جان جان…
اگر حرف از سرما میزنم
احمدرضا احمدی
یک نفر، توی هر آدمی نشسته. یک نفر برای اینکه دلش تنگ شود، برای اینکه ذوق کند، بترسد، بخواهد و بهانه بگیرد.
زنی، تمام روز در من مچاله میشود. سکوت میکند و جمع میشود توی خودش. و من تمام شب را تا صبح با حوصله و آهسته از هم بازش میکنم
از وبلاگ پلان اول
تبدیل سخت به سهل
باید یاد گرفت، از لحظه، از ثانیه آموخت، از ثانیه هایی که میخواهند به تو سختی آموزش بدهند، بعدترها یک روز از تو همان ها را امتحان بگیرند، باید آنقدر تمرین کرده باشی که بتوانی پیش بینی روزهای سخت تراز امروزت را هم بکنی...دست انداز زندگی روز به روز بیشتر میشود و یک روز ممکن است برای رسیدنت، برای وصالت به هر آن چه و هر آن که باید مجبور بشوی کوه را جابجا کنی...شاید که باید عادت کنی به زندگی در سختی، اما نه ...عادت به رنج ، درد را بیشتر می افزاید....شاید که اگر هرسختی را از جنبه ای متفاوت نگاه کنی یک روز حرفه ای بشوی و دیگر سختی هم برای سهل باشد، اصلا در دامنه لغات زندگیت سختی تعریف نشود دیگر...شاید روزی برسد آنقدر تحملت بالا رفته باشد، آنقدر از هر رنجی شادی ساخته باشی، خوشحالی را تمرین کرده باشی، حال خوبت را حفظ کرده باشی که غم، رنج و درد و هرسختی به نظرت نیاید، آن وقت شاید با خیال راحت توانستی تعبیر خوبی از زندگی در لحظه و ثانیه داشته باشی.شاید که آن روز عصایت دستت باشد و برای نوه هایت از زندگی حرف بزنی و حرف و نوه هایت به خیالشان مادربزرگشان نمیفهمد درددلشان را ....
ذهن های پروسواس
ذهن های ما پراز وسواس است، پر از ترس و تردید ، پر از دلهره های بی پایان، دل آشوب هایی از روابطمان، از رفتن ها و آمدن ها...علتش؟ هنوز هم کسی نمیداند که آدمی وقتی ریشه اش در زمین محکم شده باشد، وقتی خوب خودش را شناخته باشد، چرا باید پای احساسش که به میان می آید تاب یک وزش باد نسبتا ملایم را هم نداشته باشد؟ اصلا چرا باید بترسد؟ خیلی ها را میبینی که مدعی کوه دردند، که دلشان از بیرون با یک نگاه عجیب دریایی به نظر میرسد، اما حتی همین ها، همین آدم های محکم غیرمعمولی هم ذهنشان گاه پراز وسواس و تردید میشود، پراز وهم از دست دادن، پراز خیال بدست آوردن...دروغین تر حقیقتی که آدم به خودش میگوید این است که آدمی سالم باشد و اما دیگر از رفتن ها و آمدن ها هیچ حس خاصی نداشته باشد و دیگر برایش همه چیز یک خط ثابت داشته باشد بدون اپسیلونی دلشوره و اضطراب...
رو به جلو
صحنه زندگی اینطور است که نه راه پس داری ونه راه پیش...باید جلو بروی، باید آنقدر شجاع باشی که در مسیر زندگیت قدم هایت رو به جلو باشد همیشه، پشت سرت هرچه هست و نیست را بگذاری و جلو بروی...من هم تصمیم گرفتم که به پشت سرنگاه نکنم و مسیر درستی را انتخاب کنم و جلو بروم..
ماهی طورانه
گاهی آدمی فکر میکند مسیری را انتخاب کرده که اشتباه بوده و مقصر اصلیش خودش بوده.تا زمانی هم که خودت را نبخشی هیچ اتفاقی پیش نخواهد آمد...اما آدم ها همه برای گرفتن انتقام از زندگیشان یک راه را انتخاب میکنند، یکی به آدم های دیگر معتاد میشود و از آن ها کمک میگیرد، گاهی خودش را از دایره زندگی میکشد بیرون و خودش را زندانی غم میکند، گاهی هم بلند میشود راه می افتد و محکم تر از قبل مسیر دیگری را شروع میکند، اما بدترینش آن است که خودش یا دیگری را قربانی انتقامش از زندگی کند. جایی خواندم که " ﻣﺎﻫ ﻫﺎ ﻧﻪ ﺮﻪ ﻣ ﻨﻨﺪ، ﻧﻪ ﻗﻬﺮ ﻭ ﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ! ﺗﻨﻬﺎ ﻪ ﻣ ﺷﻮﻧﺪ ﻗﺪ ﺩﺭﺎ ﺭﺍ ﻣ ﺯﻧﻨﺪ ... ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﺮ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺍﻭﻟﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﻋﺎﺷﻘ ﺷﺎﻥ ... ﺑﺮﻋﺲ ﺷﻨﺎ ﻣ ﻨﻨﺪ ! " و همین است که گاهی هم آدم همان ماهی میشود که نه قهر میکند و نه اعتراض و تمام مسیر را تا خودکشی پیش میرود و برمیگردد...امان از آن روزی که آدمی برای انتقام از زندگیش مسیر اشتباه دیگری را شروع کند و بمیرد...مرده تر از مرده میشود بدون آن که جسمش را کشته باشد...روحش ، روانش را میدهد در ازای هیچ و هیچ...
شعور احساسی
میدانی؟ این که آدمی در زندگیش شعور احساسیش بالا باشد، ان که آدمی بتواند دیگر آدم ها را درک کند، خودش را جای آن ها بگذارد ولحظه ای شادی و غم دیگران را درک کند و بفهمد...بالاخره نمیشود آدمی را مجبور کرد که تو را درک کنند، بفهمند، اما همین که آدم در زندگیش کسانی را داشته باشد که شعور احساسی بالا دارند، یعنی حس خوشبختی...
یک رفتن و تکرار مکررات
همه آدم ها باید یک نفر را در زندگیشان داشته باشند، که با رفتنش باورشان بشود که نمی میرند، که زندگی تمام نمیشود، که زندگی جریان دارد، حتی با رفتن آدم ها، حتی با جداشدنت از آدم هایی که برایت خیلی عزیز هستند. مهم است که آدم روزهایی را در زندگی لمس کرده باشد، درک کرده باشد که هربار با رفتن یکی نترسد، وهم و خیال برش ندارد که تمام میشود، که روزهایش سخت میشود...آدمی که یک بار یکی در زندگیش رفته باشد و نمرده باشد میفهمد که دیگر نه هیچ رفتنی آنقدر مهم است که بخواهد برایش خودش را غرق هیجان کند وزندگیش وقف آن بشود و نه هیچ رفتنی انقدر اهمیت دارد که زندگی را راکد کند و حس جاری بودن با سکون جایگزین بشود.
ساکتانه
سکوت گاهی از صبوری زیاد نیست، گاهی سکوت میکنی چرا که حرفی برای گفتن نمانده، چرا که از بس حرف زدی و نتیجه نگرفتی خسته شده ای...سکوت گاهی از شلوغی ذهن است، از بس توی سرت یکی فریاد میزند و اما میداند که فریادش بی نتیجه است. سکوت گاهی مناسب ترین پاسخت میشود در قبال رفتارهایی که میدانی دلت نمیخواهد ببینیشان، که دلت میخواهد آنقدر راحت از کنارشان بگذری که کسی متوجه نشود...
بالغانه!
از دید من آدمی که قهر میکند هنوز به بلوغ عاطفی نرسیده، آدمی که نمیداند هنوز باید برای رفع مشکلاتش، برای رفع دلخوری ها، برای برطرف کردن نگرانی ها و ناراحتی هایش باید حرف بزند هنوز بزرگ نشده است...از دید من آدمی که هنوز نمیداند درست از زندگیش چه چیز میخواهد و چه چیز نمیخواهد و اصلا چه چیز در زندگی ناراحتش میکند و چه چیزهایی آرامش میکند هنوز به بلوغ نرسیده و این یعنی آن که آدم هایی که به بلوغ نرسیده باشند اعصاب خودشان و دیگران را تنهایی یک تنه به هم میریزند.
از رودخانه تا دریا...
مسایلی در زندگی هست که فکر کردنی نیست، درست مثل وقت هایی که لبریز از احساسی و نمیدانی چرا؟ نمیفهمیش ، چرا که منطق سرش نمیشود...قدیمی ترها راست میگفتند که کار دل است و در کار دل هم نمیشود زیاد چون و چرا آورد...گاهی اما آدم دست و دلش به هیچ کاری نمیرود، میدانی خیلی کارداری، میدانی چقدر سرت شلوغ است، میدانی چقدر کمبود وقت داری و اما هیچ کاری نمیکنی چرا که حوصله اش نیست...سقف آسمان زندگیت آنقدر پایین آمده که زندگیت را مه گرفته وچشمانت هیچ چیز نمیبند که بخواهی حرکت کنی حتی...اما نمیشود که وقتت را به چه کنم، چه کنم هدر بدهی، باید راه بیوفتی، باید چون رود جاری بشوی، باید از روی سنگلاخ های کف رودخانه زندگیت هم به هرسختی ودردی شده عبور کنی، راه که افتادی کم کم ترست هم میریزد ومیروی به دریا میرسی...به دریا که رسیدی، عظمتش را که دیدی، موج های خروشانش و پافشاریش مقابل طوفان و باد وهور و ملک که دیدی میفهمی این روزهای پرتب و تاب، این روزهای پراز سختی ، پراز فراز و نشیب، پر از احساس سردرگمی و کلافگی بی دلیل نبود ، از تو یکی را ساخت که بتواند در دریا دوام آورد...
حفره خالی قلب
از یک جایی در زندگی تمام آدم ها منطق آنقدر غالب میشود که حرفی از احساس به میان نمی آید ...آدمی غافل میشود از آن که احساس هست، آدم تا وقتی زنده هست احساسش زنده است ، آن وقت است که برای پرکردن حفره خالی زندگیت میروی سراغ کار...آنقدر درگیر میکنی خودت را، سرت را شلوغ میکنی که خاموش بودن احساست حس نشود، به خیال خودت منطقی رفتار میکنی اما یک جا آنقدر این خالی بودن ها تو را پر میکند، سرریزت میکند که برای خالی کردن خودت چشمانت بارانی میشود....وقت هایی که به خیال خودت برای خیانت نکردن به احساست حفظ کردی خودت را و اما یک جا از یک جایی همین احساس میزند بیرون و تمام...
چه زود گذشت....
این روزهایی که میگذرند لحظاتی هست که من از آن ها عبور میکنم و اما آن ها از من نمیگذرند. لحظاتی هست که خودم را در نوزده بیست سالگی پیدا میکنم،روزهایی که گاهی برای فراموش کردن آدم هایش یا خاطراتش تلاش میکردم، آدم هایی که دوستشان داشتم و اما نفهمیدم چه شد که یکهو، بی هوا خط خوردند، خط خوردیم و اما این روزها گاهی دلم برایشان، شاید هم برای خاطراتی که با آن ها داشتم و حس و حال آن وقت هایم و شور و شیطنت هایم، تا حد مرگ هیجان داشتن هایم، خندیدن ها و شاد بودن های بی دلیلم و یا حتی گریه های از سر استیصال و حتی دعواهای وقت بیست سالگی تنگ میشود. گاهی با خودم فکر میکنم واقعا اینقدر زود گذشت؟
پ.ن: خیلی از دوستانم با خوندن این نوشته شاید حسی داشته باشند و براشون این حس نوستالژیک باشه. آدم وقتی احساس میکنه در داشتن یک احساس تنها نیست حس خوبی میگیره.
عبور از خود
باید مراقب باشی که یک جا از خودت عبور نکنی. آدم ها گاهی برای رسیدن به دیگری، گاهی هم به خیال رسیدن به آرزوها و رویاهایشان، و گاهی هم در وهم انتخاب یک مسیر درست از خودشان هم عبور میکنند، آن وقت اگر بازگشتی به عقب بزنند و بخواهند مرور کنند، دیگر خودشان را نمی شناسند و انگار در یک لحظه خودشان با خودشان غریبه باشند. آدم ها گاهی یادشان میرود خود قبلیشان چگونه بود که بخواهند حتی به آن رجوع کنند... باید مراقب بود که اگر احساس خوشبختی سرتاسر زندگیت را گرفت، اگر سقف آسمان زندگیت به اندازه بود، اگر حس کردی خوشحالی، همانجا همان لحظه در ذهنت ثبت کنی و سعی کنی از خوشبختی و حال خوبت عبور نکنی. راستی آدمی چندبار در زندگی به اشتباه عبور میکند از خودش و با خود قبلیش بیگانه میشود؟
معجزه اینه امین رستمی موسیقی بی ربط اما قشنگ متن لحظه ها
نگات ، غم توی چشات ، حالت خنده هات ، دوست دارم
هوا یه وقتا گریه ها ، که می میرم برات ، دوست دارم
قلبم پر از عشق توئه معجزه اینه
آغوش تو آروم ترین جای زمینه
مثل قدیما با نگات دلم میلرزه
هنوزم این چشما به یه دنیا می ارزه
همه چی داره دوباره
تورو یاد من میاره
مگه می شه تو نباشی و
نم بارون بباره
تو دلم یه حرفی مونده ، که چشات اونو نخونده
ترس روزی که تو نیستی ، همه دنیامو سوزونده
قلبم پر از عشق توئه ، معجزه اینه
آغوش تو آروم ترین جای زمینه
مثل قدیما با نگات دلم میلرزه
هنوزم این چشما به یه دنیا می ارزه
قلبم پر از عشق توئه ، معجزه اینه
آغوش تو آروم ترین جای زمینه
مثل قدیما با نگات دلم میلرزه
هنوزم این چشما به یه دنیا می ارزه
نگات ، غم توی چشات ، حالت خنده هات ، دوست دارم
بگو کجا گمت کردم؟
سخت است منطقی باشی بر سر دوست داشتن یا نداشتن آدمی که مدعی دوست داشتنت هست، تمام قد به احترامت می ایستد، از رفتارهایش عشق می بارد، برق چشمانش میخکوبت میکند بر سرجایت و در دلت خانه میکند. سختیش آنجاست که در خیالت تو را بیخیال عالم کرده باشد و اما در واقعیت عقلت و دلت ساز مخالفشان آنقدر کوک باشد که دل نی بنوازد و عقلت اما روضه اش را بخواند... همیشه یک جایی قضیه می لنگد، همیشه دونفر هستند که همه چیزشان با هم جور در نمی آید، همیشه دو نفری هستند که یکی عاشق تر است و دیگری تنها عاشق است ...ادم دلش میخواهد بداند کجای قصه اش یکی هست که دوطرف عاشق تر باشند، دو طرف همه چیزشان جور باشد، کجایی قصه است که عقل و دل نای نوایشان یکی میشود، کجایی قصه است که دونفر همدیگر را آنقدر عمیق میفهمند که تا اخر قصه همراه هم میشوند؟
پیله تنهاییم...
گاهی در زندگی آدم اتفاقاتی می افتد که هیچکس مرهمش نیست جز خداوند، هیچکس حرفش را نمیفهمد، هیچکس نمیتواند کمکی کند جز آدمی به آدمی خودش. گاهی در قمار زندگی خودش را می بازد، احساسش را، زندگیش را، عواطف قشنگش را به هیچ می بازد...این وسط هیچکس نه میتواند حرفی بزند، نه میتواند مرهمی باشد، نه کمک دهنده ای...رها و آزاد با دلی خالی از عاطفه و خشم میشود یک آدم دیگر...آدمی که دیگر نه بتواند با مسایل جدید و تازه روبرو بشود، نه بتواند خودش را از قید هرچه هست و نیست رهای کامل کند، میخواهد به رهایی کامل فکر کند اما فکرش اسیرش میکند، میرود در لاک خودش،، کج خلق میشود، با هیچکس میل سخنش نمیرود و آرام آرام گوشه ای میخزد تا شاید روزی باز پروانه ای رها بشود، از پیله اش به سمت بیرون پرواز کند و ابریشم تنهاییش را بشکند...
دنیای این روزای من...
حواشی زندگی هرچه باشد، پر سر و صدا، ساکت ، پر رفت و آمد و شلوغ یا خلوت اما متن زندگیت گاهی سیاه و سفید میشود، با یک موسیقی غمگین و لایت که دلت هرلحظه اش میگیرد...زندگیت که سیاه و سفید بشود انگار وجودت در این دنیا نباشد، شاید بخشی از همان آهنگ خواجه امیری که میگوید "شاید مردم، حواسم نیست" را به یادت بیاورد...شاید هم آهنگ ابی که میخواند "دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده، تنها مدارا میکنم دنیا عجب جایی شده..." هرچه هست زندگی رنگی را ترجیح میدهم به زندگی پراز سایه روشنی که نمیدانم گاهی از زیبایی زندگیست که اینطور سیاه و سفید است یا از زشت شدنش!
نفس تنگی یاد!
هرچقدر هم که رابطه ای بد بوده باشد، هرچقدر هم که یک دوستی تباه باشد، هرقدری هم که دو آدم نتوانند همدیگر را تحمل کنند و در یک رابطه عاطفی دوستانه یا عاشقانه دوام بیاورند، آخرش قسمتی از وجود هر آدمی هست که درون طرف مقابلش جا می ماند، ته نشین میشود...اصلا ته دل هر کسی، تعدادی آدم زندگی میکنند، قسمت هایی از وجود یک سری از آدم هایی که یک روز عزیز بودند، یک روز خاطره ساز زندگیت شدند، یک روز نقاشی زندگیت را پرنقش ونگار کردند، سایه روشن زدند مانده در وجود هر آدمی و گاهی آنقدر یادشان در دلت پررنگ می ماند و آنقدر ته نشین میشوند که گاهی حس میکنی تمام وجودت شده اند، تمام قلبت مال خودشان است و نفست بالا نمی آید ... نفست میگیرد و بالا نمی آید که نمی آید...
کوه یخ
خیلی میخواهد شجاع باشی که بخواهی بگویی دوستت دارم، زل بزنی در چشمان همانی که باید، قلبت از جاکنده بشود، شرم و حیا مانعت بشود و اما تو باز رها، آزادانه و بی هیچ ترس و وهم و خیالی تو صورتش داد بزنی دوستت دارم تا همیشه...خیلی میخواهد جسور باشی که این حس را جلوی دیگران فریادش بزنی، بر زبانش بیاوری... آدمی که از داد زدن احساسش میترسد، آدمی که تمام وجودش ذر بند کنترل است، یک روز چشم باز میکندو خودش را اسیر تمام حس هایی میبیند که دیگر برای گفتنشان دیر شده... آن وقت است که آدمی با یک درون خالی از عاطفه و خشم، خالی از احساس، درست مثل کوهی از یخ دیگر برایش گفتن یا نگفتن دوستت دارم تفاوتی ایجاد نمیکند، چه در سکوتش و چه در ر فریاد زدنش تفاوتی نیست...
برنده واقعی قصه عشق
میدانی بازنده واقعی همانیست که در عشق فکر میکند، برای عاشق بودن، عاشق ماندن و عاشق شدن درنگ میکند... خودش را به در و دیوار میکوبد و دست آخر دستش به هیچ جا بند نمیشود. بازنده واقعی پرنده ایست که پرواز را از خاطرش برده چرا که یک بار از پریدنش تجربه تلخی به جا مانده... اما برنده کیست؟ برنده همانیست که با قلبش تصمیم گیری میکند، جهان اطرافش را درک میکند، به حس ششم خودش اعتماد میکند و دست دلش را میگیرد و جلو میرود... و عجیب آن که حس ششم برندگان معمولا یک جا آنقدر همگام با عقلشان میشود که انگار از اول هم دل و قلب بر خلاف همیشه پابه پای هم بوده اند...
شب آرزوها
باز همان حکایت همیشگی شب آرزوها...آرزوها و رویاهایی که کنج دلت گوشه عزلت گزیدند و هنوز یا موعد برآورده شدنشان نشده یا از محالاتند...میان این همه دل پر آرزو، از بین این همه رویاهای جورواجور تا کدامیک را قاصدک واسط خبر خوش وصولشان تا برآورده شدنشان باشد... امسال هم به رسم هرساله آرزو میکنیم، رویا و خیال می بافیم و فرش دلمان را گره میزنیم به صبر برای رسیدن به تمام آرزوهای فروخورده ای که به آن ها نرسیدیم. در این میان حواسمان به دل های بی آرزو باشد، دل هایی که آنقدر به آرزویشان نرسیدند که قید همه چیز را زده اند... برایتان دنیایی از رسیدن به آرزوهاتان آرزو میکنم و اما شما هم یادتان نرود اینجا دلیست که مشتاق شنیدن یک آمین برای رسیدن به آرزوهاش است.
فاطمه
شب لیله الرغایب
شهرزاد
مدتی قبل فیسبوکم را غیر فعال کردم، مدتیست که سعی میکنم خوددارتر رفتار کنم، مدتی قبل تر یکهو خیلی محتاط تر و محافظه کارتر شدم...از بس هربار هرکه رسید، از دوست تا خانواده شماتت کردند، از بس هربار هی گفتند که مردم چه میگویند؟ ملت هزار تا غلط میکنند و تو پیی که هیچ کاری هم نمیکنی اما همیشه رو رفتار میکنی درباره ات ممکن است به اشتباه خدای ناکرده حرفی بزنند...تا یک جایی گفتم طلایی که پاکه چه منتش به خاکه اما از یک جا فیسبوک غیرفعال شد، خودم را حذف کردم...یکجور خودکشی و خوسانسوری...این قسمت از شهرزاد وقتی که آهنگی گذاشت که مادرش گفت شهرزاد خاموشش کن، مردم چی میگن؟ و شهرزاد جواب داد که " یک روز میگن واه واه دختره فرار کرد، زشت شد، یک روز میگن به به عروس بزرگ آقا شد و به به میگن، مردم کجان الان منو ببینن؟ مردم کجان تنهایی منو ببینن؟ اگه ته راهش همینی هست که آقاجون رفت پس دیگه چه فرقی میکنه اه اه و به به مردم، خسته شدم از ترس لق لق زبون مردم بودن" این حرف ها...این حرف ها اشک من را هم درآورد...یا آن جا که قباد میخواهد از احساسات شهرزاد سواستفاده کند دوباره سمت خودش و شهرزاد دستش را سمتش میگیرد و میگوید " نه شرع، نه عرف و نه حتی عاطفه من به تو اجازه نمیده وارد حریم من بشی، از این به بعد هم من متعقل به هیشکی نیستم، یا به عبارت بهتر تنها متعلق به خودم هستم، بعد هم میگوید یک عاشق بزدل عشق رو هم ضایع میکنه ، یا وقتی برمیگردد و میگوید عاشق هیچی رو با هیچی تاخت نمیکنه .... عاشق مال و منال بزرگ آقا رو به زندگی ساده من ترجیح نمیده ..." حرف های شهرزاد...آخ از حرف های شهرزاد که عجیب به دل می نشینند یا آن جا که به مریم میگوید " اگه دوسش داری حفظش کن، هخیچی مثل زمان به آدم اینو ثابت نمیکنه که چقدر سخته کسی رو از دست بدی که به خاطر از دست ندادنش باید یه زمان از جون و دل می جنگیدی" و اونجا که نامزد مریم روی سنگ فرش زمین نشسته و فرهاد دستش را میگیرد و دست فرهاد را پس میزند و اما فرهاد میگوید " گاهی توی زندگی ادم مشکلاتی پیش می اید که هیچکس جز خودت نمیتواند کمکت کند..." حرف هایشان آنقدر خوب بود که میتوانم مدت ها نگاه کنم و به حرف هایشان عمیق فکر کنم...با این قسمت از شهرزاد هر لحظه اش بغض شدم و اما نباریدم، سعی کردم حفظ کنم خودم را ..خوددار باشم، قوی باشم، تمرین صبوری کنم، تمرین بی احساسی، تمرین بی تفاوتی...با این قسمت من یک دور از تنهایی در آمدم و حس کردم هنوز هم همدلی حرف اول را میزند بین احساسات آدم ها...
یک عمر زمزمه کنان
یک عمر زیر لب تکرار میکنی همیشه آخرش خوب است و اگر الان خوب نیست هنوز آخرش نیست، یک عمر زیر لب با خودت زمزمه میکنی رویاهایت را باور داشته باش، به آن ها ایمان داشته باش، هربار زمین میخوری بلند میشوی، خودت را میتکانی، تمام قد به احترام قوی بودنت می ایستی و تعظیم میکنی تمام وجودت را به خاطر اراده ات و با خودت تکرار میکنی که کرم ابریشم هم خودش را دورن پیله اش حبس میکند، دور خودش پیله میتند که آرام آرام بتواند به پروانه ای زیبا تبدیل بشود...اما دست آخر یک روز، یک جا، یک لحظه ، یک دم ناامیدی تمام وجودت را میگیرد وتمام حرف ها میشوند پتکی که محکم توی سرت میخورند، خودت را میبینی که زیر آوار حرف هایت دفن میشوی، بی معنا میشود همه چیز و با خودت تکلیفت نامشخص میشود...شاید دمی دیگر همه چیز برگردد اما هرچه هست آن لحظات، آن ثانیه هایی که به این منوال میگذرند، زجرآور است ، سخت ترین لحظات است، ویران کننده حال است....
چه فرق میکند واقعا؟
چه فرق میکند که چه موسیقی پخش شود وقتی دلت خوش باشد، غم درون دیده ات آرام آرام قطره قطره آب نشود...چه فرق میکند حریق خزان علیرضا قربانی باشد، یا آهنگی شاد که تمام روح و روان هر آدمی را شاد کند...وقتی دل آدمی شاد باشد، کنارت آن هایی که باید باشند آن وقت آن جایی که علیرضا قربانی میخواند "ارغوانم تنهاست ، ارغوانم اینجاست ، ارغوانم دارد میگرید " هم تو از ته دلت قهقهه میزنی، انگار نمیشنویش اصلا...همیشه همین است، آدمی که غمگین باشد کلمات را بهتر میشنود، اصلا با آن ها زندگی میکند وآدمی که شاد باشد، دلگرم باشد انگار در دنیای دیگری زندگی کند و آهنگ بهانه ای باشد تنها برای وز وز کردن درون گوشش...
تجربه ای به نام زخم
زخم کهنه که میشود، دیگر مثل زخم سرباز نمیشود...خون فواره نمیشود، بیرون نمیزند از آن آب چرک و خون ...هرچقدر هم که عمیق باشد اما قدیمی که شد، دیگر مثل قدیمش، مثل وقتی که تروتازه هست عصیانگر و سرکش نمیشود، طغیان نمیکند...تنها گاهی جای آن درد دارد ...درد دارد اما دردی پنهان که هیچکس نمیبندش...تنها اثر آن شاید جایش باشد که آن هم اگر قلب باشد، اگر دل باشد مشخص نمیشود...زخم کهنه آدم ها را از پای نمی اندازد، تنها وصله پینه های زندگیشان را بیشتر میکند و درسی میدهد که نامش را آدم ها تجربه گذاشته اند ...
تو دل میبری رواست؟
یکی که سختش نکند...
گاهی هرچه بیشتر درباره چیزی حرف بزنی،سخت تر میشود همه چیز، و گاهی به عکس...و این خودش به خیلی چیزها بستگی دارد و این بستگی خودش تعیین کننده خیلی چیزهاست که نیست...و اصلا این بستگی داشتن است که گاهی زندگی را پراز رخوت و سکوت میکند و یا پراز حرف وهیجان، مثل بستگی داشتن به آدمش...باید یکی باشد که بدانی، ته دلت اطمینان داشته باشی که حضوری هست که پایان پذیر نیست، کسی هست که درکش هست، کسی که سخت نکند همه چیز را با قضاوتش، با سکوت های نابجایش، با حرف زدن های نابه هنجارش...باید یکی باشد که زندگی به او بستگی داشته باشد و اما همه چیز را آسان کند ، نه آن که سخت ترین سخت ترین ها....
ظرف پراز خالی
داستان تازه از آن جا شروع میشود که ظرف زندگیت نه دیگر پر میشود و نه سرریز میشود و نه حتی خالی می ماند...همه چیز به اندازه و متعادل در ظرف داری جز یک چیز و آن هم "حال خوب" است...از یک جا در زندگی تفریح همان تفریحیست که روزی تا سرحد مرگ به تو هیجانی وارد کرد که صدای جیغ ها و خنده هایت حسرت به دل کودکان هم میگذاشت، اما از یک جا دیگر پر نمیشوی، ظرف احساساتت پر میشود و اما درونت خالی می ماند از کسی که بتوانی راحت با او از همه چیز همانطور که هست بگویی، کسی که بتوانی حال خوبت را کنارش تقسیم کنی، کسی که باز تو را به یادت بیاورد، به تو یادآوری کند که از یاد نمیروی هرگز، یکی که فراموشت نکند...از یک جا باید یکی باشد که آنقدر زیاد دوستش داشته باشی، دوستت داشته باشد که نتوانی، نتواند کسی را بیشتر دوست داشته باشی، دوستت داشته باشد...باید یکی باشد که نیست...از یک جایی به بعد هرچه شادی کنی، هر چقدر هیجان به زندکیت تزریق کنی، هرچقدر آرامش داشته باشی ، باز ظرف زندگیت خالی می ماند و تو پر نمیشوی... میشوی یک ظرف پر از خالی...
تجربه دوباره یک تجربه
گاهی بهتر است اگر آدمی قرار است در مسیر یکسانی که یک بار طعم شکست را چشیده قدم بردارد، آن هم در حالی که هنوز درس قبلی را نتوانسته خوب هضمش کند، تا که یک بار دیگر پسش بدهد، اصلا راه نرفته را بازگردد و تکرار نکند همه چیز را ...اسمش تجربه نیست دیگر، میشود یک حماقت بی حد و حصری که پایانی برایش متصور نمیتوان شد...گاهی بهتر است آدمی یک تجربه را دوباره تجربه نکند، تجربه دوباره یک شکست قطعا از بار اولش دردناک تر و غم انگیزتر است.
تا تو از کدام دست آدم هایش باشی؟
همیشه همه چیز آنطور که میخواهی نمیشود، همیشه همه چیز بر وفق مرادت پیش نمیرود... این ها را کسی عمیق میفهمد که یک بار تا ته چیزی را رفته باشد، ته عشق، ته احساسات، ته کار کردن، ته درس خواندن...فرق نمیکند که ته چه چیزی، مهم آن است که یک بار تا آخرش را رفته باشد و اما نرسیده باشد، یک بار از عمق وجودش خواسته باشد، یک بار با تمام وجود تلاش کرده باشد و اما نشده باشد، به بن بست رسیده باشد و اخ از این بن بستی که میشود یک انتها که کمتر کسی درکش میکند، و اما جوری درکش کرده ای که حس میکنی زندگیت ته گرفته و تا سوختنت چیزی باقی نمانده...اما آدم ها با هم فرق میکنند، فرق آدمی که بلند میشود، و خودش را برمیدارد و نمیگذارد که آتش بگیرد، با آدمی که زندگی و فرصت هایش را میسوزاند در همین است، یکی تهدید انتها را به بازی میگیرد و فرصت گیری میکند و یکی هم همین میشود ته زندگیش ... تا تو از کدام دست آدم ها باشی!
حواس ...
چشمانم را میبندم، کمی پیاده با چشمان بسته راه میروم، غرق میشوم، سرگیجه میگیرم ، حس میکنم تکیه گاهی میخواهم تا بتوانم برای لحظاتی دستم را به آن بگیرم و باز به این دنیا بازگردم، بوی عطر بهار نارنج مستم کرده، حس میکنم بهار را با تمام وجود نفس میکشم، درون ریه هایم میکشم ، دلم نمیخواهد چشمانم را باز کنم ...همینطور کورمال کورمال گیج ویج راه میروم و دستم به جایی بند نمیشود ...یک لحظه احساس میکنم همه چیز مثل یک خواب است، حتی زندگی، دوست ندارم از خواب بیدار بشوم، ذهنم آبستن تمام خاطرات میشود، خاطراتی که لحظه ای هست و دمی دیگر نیست...چشمانم را باز میکنم، دلم نمیخواهد غرق بشوم، خودم را وسط پیاده رو میبینم ، ایستاده، آفتاب توی چشمانم میخورد و تازه میفهمم حواس پنجگانه چه موهبتیست، سرم را بالا میکنم ، رو به آسمان، دلم میخواهد فریاد بزنم خدایا شکرت...
نامهربان من کو؟
جایی هست در زندگی آدمی که آرام جانت را گم میکنی، آرام جانی که تا دیروز خودت بودی، کسانی بودند که گفتارشان ، رفتارشان به وقت غمت میشد آرام جان ... وقت هایی میشود که از زندگیت مهربانی میخواهی که نداریش، همان مهربانی که آرام جانت بشود، وقت هایی هست که زیر لب زمزمه میکنی " ای مردمان بگویید آرام جان من کو ... من مهربان ندارم نامهربان من کو * "
*انوری
گاهی چه ساده دل میگیرد
دلم میگیرد... دلم میگیرد آن لحظاتی که پراز احساس میشود ظرف قلبم، گنجایشش تمام میشود و هرچه اندوه است خالی میشود درونم دلم... آن وقت هایی که تمام گفته ها و ناگفته هایم را قورت میدهم و اکتفا میکنم به سکوت مادر فریادها...دلم میگیرد آن لحظه که یک دوستت دارم ساده تا سر زبانم می آید و اما برلبانم جاری نمیشود... دلم میگیرد آن وقت هایی که دلم میخواهد یکی باشد که روحم، احساسم را لمس کند و به حرفم بیاورد و کسی نیست، دلم میگیرد آن وقت هایی که اوج نگاهم روی زمین دنبال سایه ام میگردد، دنبال همراه همیشگی ام و دعا دعا میکند یکی باشد که نیست... دلم میگیرد گاهی از چیزهای خیلی ساده ای که ندارمش، از یک نگاه عاشق، از بیان یک دوستت دارم ساده... گاهی چه ساده دلم میگیرد...
دلتنگ دلتنگم
تا به حال شده دلتان برای کسی تنگ شود که کنارتان نشسته است؟ نگاهش کنید و روزی را در گذشته و آینده متصور بشوید که نداشتید اورا، نداریدش... گم میشوی، میان گذشته و آینده، برایت بی معنی میشود، زندگی میشود سه قسمت برایت، گذشته بدون او، حال با او و آینده ای مبهم با او یا بدون او، دلتنگ میشوی برایت حالی که داری، برای نگاهی که داری و قدر ندانسته ای گاهی، برای لبخندهای سرمستیش، و هیجان های ناگهانی گه گدارش، برای حتی دلخوری ها و ناگفته ها و گفته هایش، برای آن وقت هایی که کنارش هستی و اما نداریش... دلتنگ میشوی برای تمام بودن هایی که نبود، شاید که نباشد و اما هست... دلت میخواهد لحظاتت را قابشان کنی، اصلا در قلبت حصاری بکشی، درونش زندانیش کنی و نگذاری هیچ کجا برود. تا به حال شده دلتنگ کسی بشوی و ندانی که دلتنگت شده تا به حال اصلا؟ یا دلتنگت خواهد شد؟ تا به حال شده کنارش بنشینی و آنقدر گذران وقت سریع بشود که ندانی چطور عمرت میگذرد؟ از هم صحبتیش خسته نشوی و اما باز هر لحظه دلتنگش باشی؟
یه جنگ نابرابره
جنگیست نابرابر میان آدم ها و زندگی، جنگی که باید آنقدر قوی بشوی که روبرویش بایستی، قد علم کنی، تما قد جوری از خودت دفاع کنی که نتواند تو را از حرکت بایستاند...نتیجه جنگ همیشه به نفع آدمی اما نیست، گاهی آنقدر تلفات میدهی، روحت خورده میشود، جسمت آش و لاش میشود، اما باید بلند شوی، خودت را بتکانی، جلوی زندگی بایستی و باز هم بجنگی...تنها خوبیش آن است که تنها زمانی تو را از پای در می اورد که مرده باشی...مرگ پایان جنگ است که کاش انقدر خوب جنگیده باشی که با مرگت هم تو فاتح این میدان شده باشی...
پ.ن : آدم ها از انتظار خسته نمیشوند، اما کم کم فراموششان میشود که در انتظار بودند، مثل ساکنان ساحلی که کم کم صدای ساحل از یادشان میرود...
آدم ها ... آخ از دست آدم ها
زخم زننده میشوند، طعنه و کنایه میزنند، حالت را میگیرند، اما عاشق همان ها میشوند که خوب بتوانند تملقشان را گویند، خوبی ها و بدی ها را بچینند کنار هم، روراست نباشند و هرچه دروغ است را تحویلشان بدهد...انگار هیچکس خوب خودش را نمیشناسد، انگار هیچکس چنان که باید از خوبی های خودش باخبر نباشد، انگار همه دلشان بخواهد نقاط ضعفشان هم بشود نقاط مثبتی جهت تملق...اما تب و توانش را انگار نداشته باشم، نمیتوانم جز خوبیشان از بدیشان هم تعریف کنم...گاهی لال میشوم اما مقابل زخم زبان ها، طعنه و کنایه ها، چرا که گیج و مبهوت می مانم بین آدم هاکه رفتار درست چیست؟
پاسخم ده به زبانی که میان من و توست*
باید جواب داد ، نباید همیشه سکوت کرد، نباید رخوت به جانت افتد و مرز بین پاسخ دادن و ندادنت گم بشود، اما برای کسی که جواب دادن و ندادنت فرق ندارد، چه فرق میکند، چه سکوت کرده باشی، چه تند و تند پشت هم حرف بافته باشی و گره های فرش دلت را باز کرده باشی داده باشی دستش...نمیفهمد...نمیخواهد که بفهمد...باید فرق را دانست، بین کسی که جوابت برایش مهم است و کسی که بی پاسخ ماندنش به معنی احترام بیشتر به طرفین است...
*شعر از هوشنگ ابتهاج
شمع افروزی بی جهت
کاش کسی نیاید تا در خرمنزار دل کسی دیگر شمع روشن کند، کاش کسی هوس نکند نوری در دل کسی بیاندازد، چراغش را دستش بگیرد، درون دل کسی رخنه کند، حالش را خوب کند، از تاریکی بیرونش بیاورد وآن وقت بی هوا، یکهو رها کند همه چیز را...همان شمع خرمنزار را به آتش میکشاند، میسوزاند هرچه هست و نیست را ، آن وقت است که آنش افتد به جان آدمی...کاش کسی باشد که همه این ها را بداند...
دلتنگی های تحمل ناپذیر
دلتنگی ...امان از دلتنگی وقتی برای کسانی باشد که کنارت هستند، وقتی برای کسانی باشد که یک طرفه باشد همه چیز، دلت تنگ میشود، قلبت از جا کنده میشود، میخواهی فریاد بزنی، اندک اندک خودت را اما میکشی کنار، دیگر نمیگویی دلتنگی...دیگر نمیگویی که حالت چه حال است...سکوت میکنی، دلتنگیت میشود سکوت، رنج، قلبی بی قرار که کم کم همه اش میشود مردن چیزی درونت...تحمل دلتنگی برای کسی که در کنارت ، در دلت زندگی میکند، تا کسی که ازتو دور است هزار هزار بار سخت تر و سنگین تر است...
کاش میشد دانست...
کاش خیلی چیزها را میشد دانست، کاش میشد از گذشته و آینده واقعی باخبر بود...کاش میشد فهمید که مثلا آن روز که دوستت داشت و چیزی نگفت، چه در دلش گذشت، کاش میدانستم آن روزی که سرت فریاد کشید و ازتو خواست که رها کنی همه چیز را در ذهنش چه میگذشت...کاش میدانستم ارزش واقعی دوستی و رفاقت چقدر است؟ کاش میشد بدانم که بزرگترین حسرت آینده چه خواهد بود ...یا زمانی که عاشق شدی در ذهنت چه چیزی گذشت که دل دادی؟ کاش میتوانستم به دوستانم به وقت نیاز یاری رسانی کنم...
رودخانه آدم ها
مثل رودخانه می مانند، آدم ها را میگویم، میتوانند عمیق باشند اما جوری زلالت و آرامششان جلبت کند که دلت بخواهد درونشان باشی و زندگی کنی، و میتوانند آنقدر سطحی باشند و کم عمق که دلت نخواهد حتی کشفشان کنی، از بس سر و تهشان مشخص است، از بس هربار همه چیزشان برایت رو بوده...
عادت
عادت رنج میزاید، عادت لعنتی...اگر حواست نباشد، اگر برنامه ای نداشته باشی، اگر چند سال آینده زندگیت را پیش بینی نکنی، حتی روزهایت را بی هدف سپری کنی به عادت کردن هم کم کم عادت میکنی...باید مراقب بود، باید حواست را جمع کنی که رنج عادت کردن به جانت نیوفتد، مثل بختک می ماند، روی زندگیت می افتد و نابودت میکند...باید مراقب بود فقط...
یادت میرود شروعی دوباره را ...
گاهی یادت میرود شروع کردن را، آغاز را ، از بس هر بار رها کردن ، تمام شدن و پایان را تجربه کردی ، از بس هربار خواستی و نشد، تلاش کردی و نرسیدی، پیروزی خواستی وشکست شد...شروع رو گاهی باید یکی به یادت آورد، یکی مسبب آغازت بشود، یکی باشد که چیزی درونت زنده کند که مرده باشد درونت...مثل زن آبستنی که بچه ای درونش مرده باشد، گاهی درونت حس آغاز می میرد، با یک اتفاق ، با آمدن یک نفر درونت جوانه ای سر در می آورد و رشد میکند، مثل بذری که درون خاک بکاری ، مراقبش باشی ...جایی میان پایان قبلی وشروع مجدد میشود آن وقت که منتظر شروعی مجدد میشوی...
هم زدن بی ثمر
هم نزن ... هرچه بیشتر هم بزنی، حل نشدنی تر میشود...گاهی هم اینطور است ، آدمی دلش میخواهد غصه هایش را، شکست هایش را هی هم بزند، هی با خودش مرور کند همه چیز را، مو را از ماست بکشد...غافل میشود از آن که وامصیبت میشود همه چیز، هرچه بیشتر هم بزنی، بیشتر میرسی به آن که ته نشین میشود همه چیز هرچه بیشتر همش بزنی، درست مثل ظرفی خاکشیر که هی با قاشق همش میزنی و نهایت همان لحظه که رها کردی تمام خاکشیرها ته ظرف می نشینند، اعصاب خورد و خاکشیر شده ات را هی ته نشین تر نکن...بگذار تا زمان خودش در ظرف خودش همه چیز را حل بکند.
گذر از حد از میانه راه
بعضی مسایل در زندگی یک حد دارند، یک حد برای شروع مجدد، یک حد برای تمام کردن همیشگی...حدی که برای هرشخص تعیین کننده است...مثل حد حماقت ، مثل حد مهربانی، حد صبر، حد درس خواندن، حد صداقت...یا حتی حد بیماری و تحمل آن ...از حد که گذشت درست مثل ضرب المثل آب که از سر بگذرد میشود، یا تو را خفه میکند و مجبوری میشوی به زور سرت را بیرون آب بیاوری تا زنده بمانی، یا می میری...درست مثل مسیر اشتباهی که در جاده ای هموار بروی که یا دور میزنی و برمیگردی یا تا تهش را ادامه میدهی...هرچه هست این "حد" در زندگانی همیشه تعیین کننده بوده، مثل کسی که یک روز زیادی مهربانی کرده، زیادی صادق بوده، زیادی پرحرفی کرده و اما از حدش گذرانیده، مست بوده، ندانسته چه کرده و اما حال برگشته از همه چیز، "به اندازه" مهربان است، "به اندازه" حرف میزند و "به اندازه" صادق است و اما سکوت را گاهی از حد میگذراند چرا که لازم است ، چرا که باید صبور بود و صبور و صبور و سکوت کرد و سکوت و انتظار کشید...حدی هست در زندگی که گاهی تنها باید از سر بگذرانیش تا مفهومش را عمیق درک کنی مثل حد سکوت و صبوری و انتظار ...
تولدم مبارک :)
نوشتن از تولدم برایم همیشه سخت است، نمیشود حجم زیادی از غلیان احساسات متناقض درونت را به رشته تحریر بیاوری.متناقض از آن جهت که گاهی با خودت فکر میکنی و میترسی که نکند یک سال دیگری گذشت وتو آن چیزهایی را که باید بدست نیاورذی و ره آورد سن قبلیت ، ره توشه سن بعدت نشد! و زیاد بودن احساسات از آن جهت که بهترین روز زندگی و شاید زیباترین اتفاق برایت باشد که بتوانی "زندگی" کنی! زندگی کنی...چه چیز قشنگ تر از آن که در روزهای نخست بهار، روز طبیعت متولد شوی تا بتوانی دوست داشته باشی، عاشق بشوی، شاد باشی ...چه چیز بهتر از آن که بتوانی کسانی را در زندگی پیدا کنی که هرروز که میگذرذ بیشتر عاشقشان بشوی، اصلا زندگی را به خاطر آن ها دوست داشته باشی. موهبت بهتر از این ؟
تولدم مبارک :)
یک روز پیش از میلادم ^_^
روز تولدم...آخ از روز تولدم که در سال خاص ترین روز زندگی من بوده و هست همیشه، دلم میخواهد در این روز تنها لبخند بزنم، سرم را بالا کنم و به خدا ، به زمین، به آسمان و به تمام کائنات لبخند بزنم و از خدا بخواهم که مرا در مسیر درست قرار بدهد که بتوانم معنی به این دنیا آمدنم را درک کنم. مطمئنم دختر بهار بودنم بی دلیل نیست، چراکه عشقم به طبیعت، به روزهای بهار، آن هم فروردین ماه را نمیتوانم به هیچکس توضیح بدهم، روزهای بهاری برای من روزهای جوانه زدن است، روزهای از خواب بیدار شدن طبیعت..هرطرف را نگاه میکنم و جوانه ای میبینم، صدای پای آب را که میشنوم، اشک های گه گداری آسمان را که میبینم و میشنوم و لمس میکنم، حس میکنم چقدر به جا و به موقع به این دنیا آمدم، اوایل فروردین ماه ، روز طبیعت ، سیزدهم فروردین ماه و چه قشنگ تر و زیباتر از این ...یادم به وبلاگ بهاردخت می افتد، بلاگفا...روزهایی که در بلاگفا نوشتم و بعد بهاردخت شد ، نوت نویس و بعد هم آن اتفاق لعنتی بلاگفا و مهاجرت به بیان و اینجا دوباره از سر نوشتن.من به بهار دخت بودنم افتخار میکنم و خوشحالم که این در اولین روزهای بهار، درست روز طبیعت پا به این دنیا گذاشتم...
پ.ن: دیروز روز زن بود و برای مادر یک پلاک طلا خریدم و خیلی بابت خریدم خوشحالم.دیشب طی یک حرکت پدر ومادرم برایم تولدی گرفتن که تقریبا 40 نفری بودیم و دورهم خیلی خوش گذشت و هدیه انگشتری طلایی به من هدیه دادند که واقعا خوشحالم کرد. خدایا ممنونم بابت این همه نعمت، بابت این پدر و مادر و خانواده عالی، ممنونم بابت این همه دوستان خوب، ممنونم بابت رفقایی که واقعا نزدیکم بهشون و ممنونم بابت آفرینش بهار و من....خدایا شکرت :)
مادر و پدر...
تنها واژه هایی که نتوان وصفشان کرد، تنها کسانی که حتی اگر فراموش شوند، فراموش نمیکنند، تنها کسانی که شادی و غمت برایشان مفهومی واقعی دارد و تنها کسانی که هرچه از آن ها بگویی بازم هم کم است پدر و مادرند. روز مادر بر تمام زنان و مادران مبارک باشه ❤
روز مامانا مبارک:)
از عصر دارم فکر میکنم به رابطه خودم با مامانمم. دارم فکر میکنم از وقتی که بچه بودم همیشه یه دوست خیلی نزدیک برام بوده که در خصوصی ترین لحظاتمم حضور داشته و کنارم بوده. هرچی بزرگ تر شدم، بیشتر فهمیدم چقدر دوسش دارم، چقدر خوبه که مثل بعضی دوستام نیستم که نمیتونن همه چیو به ماماناشون بگن. درسته خیلی نگرانم بوده همیشه، و گاهی نگرانیاش اذیتم کرده ولی خب حتی وقتایی که باهم دعوامون شده بازم عین دوتا رفیق بودیم. درسته مامان از لحاظ اعتقادی فکر میکنه دخترش به خودش نرفته و گاهی به خاطر تفاوتای نسل و تفاوت سطح توقعات، خواسته ها و اعتقادات حرف هم رو نمیفهمیم اما بازم همدیگه رو دوس داریم. عاشقشم و میدونم توی تموم مسایل زندگیم نفر اولی هست که میتونم بابت همه چیز بهش اعتماد کنم. روز مادره و من هرچقدر فکر میکنم نمیدونم چطور باید با لغات بازی کنم مامان رو وصف کنم، اصلا چطور امکان داره مامانی که هم بهترین رفیقته و هم مامانت رو وصف کرد؟ مامان جون عاشقتم و روزت مبارک:)
شب نشین یا جغد! آری یا نه!؟
شبا ذهن آدم بازتره واسه فکر کردن. سکوتش دلنشینه. اما اگه شب نشینی بی هدف شد عادت اون موقس که فکر کردن میشه خیال باطل و آزاردهنده میشه. مدت ها بود که شب نشینی نکرده بودم، دلم تنگ شده بود واسه دوران شب نشینیم و اون وقتای جغد بودنم اما خب سرکار رفتن و هدفمندتر شدن زندگی و تموم شدن درسم به این قضیه خاتمه داد و مدتی بود تا این ساعت بیدار نبودم. هرچی هست به نظرم لازمه که آدم گاهی اوقات شب ها رو بیدار بمونه، با خودش فکر کنه و به سکوت شب گوش بده... گاهی واقعا لازمه
خاصیت بهار
خاصیت بهار آن است که عاشقت کند، شاعرت کند، پر از احساست کند، آنقدر که حس کنی برای میلادت هم که روزشمار نگذاشته باشی باز هم هرروزت انگار سرآغازی نو باشد! خاصیت بهار آن است که هرروزش برایت رنگ رنگ از همه رنگ باشد از بس که این فصل خوب است!
بشمار ده!
بهترین حرف ها در روز اول سال:)
تا همین چند وقت پیش با خودم فکر میکردم که خصوصیات اخلاقیم شبیه پسرهاست، با خودم تصورم این بود که چرا باید اینقدر با بقیه دخترهای دور و برم متفاوت باشم. فکر و ذکرم شده بود آن که چرا منی که عادت کرده ام به تصحیح اشتباهات خودم، هیچ وقت کسی متوجهم نشده بود؟ امروز یکی به من حرف هایی زد که هنوز با خودم فکر میکنم بیخود و بیجهت دکتر نشده باشد، آن هم دکترای مدیریت از بهترین دانشگاهای دنیا. داشتم با خودم فکر میکردم از بچگیم من را میشناسد و این همه عمیق من را میشناسد، با غرور و افتخار میتوانم همچنان به خودم بگویم که در انتخاب مشاور در همه دوران زندگی اشتباه نکردم. به من میگفت روحیاتت کاملا دخترانه است اما نه یک دختر معمولی، یک دختر بسیار عمیق که سر تمام مسایل زندگیش محکم بوده، قوی و استوار برنامه ریزی کرده و هیچ وقت از خودش راضی نبوده، چرا که در زندگیش از خودش بیشتر و بیشتر توقع داشته مدام. میگفت باید یک نفری کنارت باشد که بتواند از پس تو بر بیاید، چرا که دختر قوی هستی که استانداردهای زندگیت هم بالاست، به کم راضی نمیشوی و برای بدست آوردن و رسیدن به اهدافت حاضری هرکاری کنی... راست میگفت، آدم کمالگرایی مثل من همیشه دنبال پیشرفتش است تا قدم گذاردن به عقب. میگفتهمیشه از اشتباهاتت پند میگیری و سعی در اصلاحشان داری... به جرات میتوانم بگویم بهترین، پرانرژی ترین و زیباترین حرف هایی بودند که در روز اول سال به من گفته شد. خوشحالم و امیدوارم که سال خوبی در پیش باشد.
سال یک هزار و سیصد و نود و پنج مبارک باد:)
امیدوارم که بهارتان پراز شکوفه های بهار نارنج، سرشار از عطر و بوی محبت مهربانان زندگیتان باشد، تابستانتان پراز گرمای حضور عزیزتریناتان، پاییزتان رنگین چون رنگ برگان درختان و زمستانتان سپید همچون رنگ دانه های برف باشد، امیدوارم که امسالتان از بهترین سال های زندگیتان باشد. برای خودم و شما یک دنیا آرزوی قشنگ میکنم و امیدوارم که امسال سال وصل و رسیدن باشد و خبری از فصل و جدایی نباشد.
کوله پشتی 94
نوبتی هم باشد نوبت نوشتن کوله پشتی 94 است. سالی که گذشت سالی پرماجرا بود، اولین سال کاری و بالطبع ماجراهای کار و موفقیت ها و شکست هایی که از من آدم دیگری ساخت، هدف هایی که جلوی چشمم تک تک پرپر شدند و فکر کردم فراموش شدند اما یک جا به من ثابتشد که همچنان رویاهایم را باور دارم. امسال یاد گرفتم باورها، اعتماد، ایمان و رویاهای هیچ آدمی را دست کم نگیرم و سعی کنم همیشه جوری رفتار کنم که مراقب غرور.، احساسات و عزت نفس دیگر آدم ها باشم. فهمیدم حسم هرگز به من دروغ نمیگوید اما یک جاهایی این خودم هستم که به خودم دروغ های غیرقابل باور گفته ام و خودم را گول زده ام، یاد گرفتم که مهربانی، صداقت، سادگی اگرچه در ظاهر برخورد با آدم ها محکوم باشد، اما در باطن، آن جا که باید در برخورد با آدم هایی که به تو انسانیت را یاد میدهند، به تو ثابت میشود که بهترین خصوصیات اخلاقی هر آدمی می تواند باشد، امسال سکوت را به معنای واقعی کلمه تجربه کردم و فهمیدم سکوت مادر فریادهاست برای آدم هایی که بخواهند صدایت را بشنوند، لزومی ندارد همیشه حرف بزنی. آدم های امسال اگر چه خیلی هاشان عزیز بودند و عزیزتر شدند، خیلی هاشان را از قلبم دوست دارم اما خیلی هاشان راهم با خودم به سال بعد نمیبرم. من خیلی چیزها را در نود و چار جا میگذارم، خیلی رنج ها را، دل گرفتن ها و بغض هایش را، نگرانی ها و اضطراب هایش را، تکه ای از وجودم را که پراز نود و چار لعنتی شد را همین جا، جا میگذارم و به سال بعد میروم. دلم میخواهد آنقدر از نود وپنج استقبال گرم کنم که نتواند با من نامهربانی کند.
پ.ن: از الان اعلام میکنمم از هرگونه اتفاق خوشایند، هدیه، سوپرایز، اسباب شادیم از سمت خودم و دوستانم استقبال خواهم نمود.
پ.ن1: از اون دوستی که تولدم رو خیلی شیک و قشنگ و سوپرایزطور دوهفته زودتر تبریک گفت تشکرفراوان دارم
پ.ن3: دوسال پیش به همت دوستان وبلاگ نویس رسم بر آن شد که همه سال خودمان را مرور کنیم و از شکست ها موفقیت ها و غم ها و شادی هامان بگوییم. هرچند رسمی بود که انگار رها شد به حال خودش اما من همچنان می نویسم.
بیست و نهم اسفند ماه نودوچهار
بهار این حس زیبا
بهار نه برای من تنها آغاز یک سال نو است، نه فقط روزیست که نوروز شده، بلکه موسم میلادم هست، میلادی پرشکوفه که در سیزدهمین روز از اولین ماه سال سرآغاز تمام حس های خوب دنیا میشود برایم. همیشه بهار برایم حال و هوایش خاص بوده و هست، پر از احساسی که هنوز هم بعد از این همه سال دلیلی برایش یافت نمیکنم جز یک آغاز دوباره، جز هم زمانی تولدم با تولد دوباره طبیعت. همین است که به عنوان دختری بهاری میتوانم ساعت ها خیره به تک تک اجزای طبیعت بمانم، موج های دریا را بنگرم، سبزی جنگل را تماشا کنم و از دیدت شبنم روی برگ درختان، کفشدوزک های کوچک و از لمس قطرات باران بهاری روی پوست صورتم لذت ببرم و تمام احساسم را در ظرف زمان بریزم و گاهی آنقدر لبریزش کنم که زمان کم بیاید... برای من بهار یعنی اغازی نو، یعنی زندگی تازه، یعنی حیاتی دوباره برای خیال پردازی های نو.
نترسیدم که نترسیدم
بچگی ها از تاریکی می ترسیدم، نه که تاریکی ترس داشته باشد، من اما وهم و خیال برم میداشت که تمام دزدان عالم در تاریکی پیدا میشوند، یا حتی تمام جانوران موذی تنها در تاریکی خانه دارند، یا گاهی حتی در خواب های بچگیم اتاقی پراز جانوران موذی میدیدم یا دزدی که از دیوار خانه بالا آمده و دارد در حیاط سرک می کشد، بزرگتر که شدم اما از دوری ترسیدم، از این که یک روز بخواهم آدم های نزدیک دور و برم را کمتر ببینم،بعدترش از عدم موفقیت تحصیلی و عقب افتادن از گروه همسالان، بعد از دوست داشته نشدن و بعد از روبرو شدن با دنیای عجیب و غریب و آدم ها، روز به روز یک ترس به ترس هایم اضافه شد و کم کم چوب خط ترس پر شد و هربار اما به اجبار یا حتی به اختیار با ترس هایم روبرو شدم، بچه تر که بودم به کمک بزرگترها، بعدترها با حمایتشان و کم کم آموختم که خودم به هرسختی هم باشد از پسش بر می آیم و با همه شان میتوانم مقابله کنم. آدمی همین است، یک روز چشم باز میکند و می بیند دیگر از ترسیدن هم ترسی ندارد، یعنی به واقع می بیند چاره ای ندارد، باید بلند شود، دست خودش را بگیرد خودش را هل بدهد میان تمام ترس هایی که تا دیروز مثل خوره به جان زندگیش افتاده بود و امروز با آن روبرو شد و حل شد و دیگر نترسید که نترسید...
تا مرد سخن نگفته باشد
آدم ها را از طرز بیانشان، لحن حرف زدنشان، نحوه ادا کردن کلماتشان میشود کم و بیش شناخت. حتی گاهی میشود طرز تفکر افراد را میشود از حرف زدنشان تشخیص داد، انگار آینه مصورشان نه در چهره شان که در کلامشان باشد...واقعا که حق با سعدی هست که میگه " تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد."
سبز خواهم شد
سال 94 که شد با خودم عهد کردم که پرشور شروعش کنم، قوی تر و محکم تر از هر سال دیگری، با خودم فکر کردم که اگر سال نکویی هم نباشد و اتفاق مثبتی در آن نیافتد، اما در حالتی خنثی لااقل جلو برود و بدی ها از آن زدوده شود، از اتفاقات خوب علمیش و پذیرش چند مقاله ژورنالی isi و مقالات داخلی و موفقیت ها و پیشرفت های کاری که بگذریم، از آغاز و اتمام برخی رفاقت هایی که برایم نقطه عطف زندگیم بودند که بگذریم، در 94 اما چیزهایی را از دست دادم و در ازایش چیزی بدست نیاوردم که در آخرین روزهایش حس میکنم همچنان سایه اش در زندگیم سنگین است. روزهایی که آنقدر خندیدم که دلم درد گرفت و اما شبش آنقدر بغضم اشک شد و باریدم که ابر بهار پیشش لنگ می اندازد... مواجه شدن با چیزهایی که گمان میکنی در دنیای آدمی راهی ندارد، غمی که لحظه هایت را به دنبال ثانیه ها پشت سرهم غمگین میکند، دل شکستن هایی که وقت مواجه شدنش گنگ شده ای، من نتوانستم از خودم دفاع کنم وقت هایی که در ازای صداقت، سادگی، مهربانی تنها دروغ، دورنگی، ریا و ناملایمتی دیدم و مجبور شدم لبخند بزنم... آنقدر بخندم که کسی غم درونم را نفهمد... غولی که تنهاییم را به رخم کشید، آدم هایی که خواستند به اجبار، چه میدانم حس تکلیف، یا تصمیم خانواده شان دلم را از آن خودشان کنند، خلوتم را دونفره کنند و اما گند زدند، به باورهایم، به اعتمادم، به همه آن چیزهایی که روزی از ته دلم باورشان داشتم، ایمان داشتم به عشق، به دوست داشتن، به صداقت، به خلوص دوست داشتنی که تر زندگانیم همیشه دنبالش بوده ام، آدم ها آمدند گند زدند به همه چیز، به همه زیبایی های ذهنم، آدم هایی که تنها نبودنشان را، زوج شدنشان در 94 را به رخم کشیدند، خواستند فخرفروشی کنند، خواستند خودشان را به رخ بکشند... رویاهایی که پرپر شدند، چون قاصدکانی بر لب پنجره کسانی نشستند که شاید کمی از من کوچکتر یا بزرگترند... من در 94 تکه تکه شد قلبم... دلم... نه از آن آدم قبل چیزی باقی ماند و نه میدانم حال که قرار است با تکه های باقیمانده به استقبال 95 بروم چطور همه را به هم بچسبانم که واپاشیده نشود از هم، که جدانشدنی ترین بشوند، قوی تر از قبل، باورپذیرتر از قبل، مهربان تر، شادتر و امیدوارتر از قبل... من دارم فکر میکنم که من دنیای خودم را دوست دارم، با تمام صداقتش، سادگیش، مهربانیش مقابل دنیای غیرقابل باوری که تماشایش کردم، که مثل جبهه جنگ بود برایم، که بارها خمپاره هایش بر سرم بمباران شد، مجروح کرد قلبم را، دلم را زخمی کرد، لهم کرد... من اما دنیای خودم را ترجیح میدهم، میخواهم در 95 تنها خودم باشم، اما کاری کنم که آنقدر قوی باشم، آنقدر خودم را ساخته باشم، آنقدر تکه ها را خوب به هم بچسبانم که هیچ تندبادی نتواند به هم بریزدم. من میخواهم مهربانیم را بر سر آدم ها جوری بریزم که نامهربانیشان نتواند بر من غلبه کند. میخواهم آنقدر 95 رویا ببافم که آخرش فرش زیبایی بافته باشم از ره آورد سالم، میخواهم تولدم را با آمدن بهاری دوباره چنان جشن بگیرم انگار از نو زاده شده باشم. من میخواهم بگویم مراقب باشید، مراقب خودتان، مراقب زیبایی های روی زمین، مراقب عشق، محبت، دوستی، مهربانی و مهم تر از این ها مراقب رویاهایتان باشید. میخواهم یادتان نرود که همیشه آخر داستان خوب است و اگر اکنون خوب نیست هنوز آخر قصه تان نیست... من میخواهم باور کنیم، ایمان بیاوریم که پس از هر زمستانی بهار است، پشت هر خزان شکوفه و جوانه است... من میخواهم دوباره بسازم، از نو... امیدوارم که 95 خوبی در پیش باشد.
چارشنبه سوری یا چارشنبه سوزی؟!
از کوچه صدایی فراتر از ترقه شبیه خمپاره می آید و هربار صدای جیغ و سر و صدا و شادی بلند میشود و من هربار صدای شادی ها را انگار نشنوم... با هرصدا تنم میلرزد، دلم نگران میشود، انگار صدای شادیشون شبیه صدای ناله ای گوشه شهر باشد که آتش همین ترقه ها دامانشان را گرفته باشد. کاش خودخواهی و حماقت آدم ها پایانی داشت، کاش فرهنگ سازی میشد تا کمتر دلمان این شب چارشنبه سوری بلرزد، کاش جوری میشد نصیب دلمان تنها شادی میشد.
بی تفاوتی
یک جا هست در دنیای ارتباط با آدم ها که نه متنفری و نه علاقمند، میان متفاوت بودن و بی تفاوت بودن، روی یک مرز باریکتر از مو، هر لحظه با یک رفتار، یک حرف، یک اتفاق یا اینور مرز افتاده ای یا آنور مرز و خدا کند روی این مرز بمانی که آن وقت، فراموش میکنی راحت، برایت همه چیز آن آدم بی اهمیت میشود و برای متفاوت شدنش باید اتفاق خیلی خوبی بیافتد تا بپذیری که بودن به از نبودن، متفاوت بودن به از بی تفاوتی.
نوجوانی فراموش نشدنی
یک روز میرسد که وقتی در خیابان راه میروی تا به مقصد برسی در تاریکخانه ذهنت یکهو یادت می افتد به خاطراتی که با دوستان قدیمیت داشته ای می افتد. صدای خنده های آن وقت ها، پیاده روی های سرخوشانه اش، استرس های وقت اعلام نتایج فاینال های کانون زبان، صدای بلند موزیک هتل کالیفرنیا در ام.پی.تری. پلیر درون گوشت و بوی ساندویچ کالباس بعد از تمام شدن مدرسه... همه تو را میبرند به عالمی که دیگر دلت نخواهد به حال برگردی... لبخند به لبت می آید، یادت می افتد که داری از سرکار به خانه برمیگردی و چقدر گرسنه ای، هرقدر فکرش را بکنی و تلاشت را بکنی باز هم میبینی دیگر هیچ وقت هیچ چیز شباهتی به آن وقت ها ندارد، حتی آدم ها...
من هم جا گذاشتم خیلی چیزها را...
یکی از تکههایم توی 94 جا ماند. یکی از تکههایی که شبها با سیاهی شب میشد یک غول وحشتناک بزرگ و از چشمایم میریحت بیرون و روزها میشد حبابهای کوچک غصه که هی تکثیر میشدند. یکی از تکههایی که هنوز و هرروز مجبورم میکند آنقدر و آنقدر کتاب، مجله، داستان، شرو ور و همهچیز بخوانم یا سریال ببینم تا مغزم از کار بیافتد. من تکهای را توی 94 جا گذاشتهام از دلم. نه اینکه عاشق شده باشم یا از فراق و الخ دلم بگیرد. نه. یکی از راه میرسد دل شما را میشکند، نه اینکه ساده باشد، قبلش فکر میکنید که همهچیز ساده است، یا ته غصههای دنیا به بزرگی ناکامی در شکست یک عشق بیآلایش است، یا تنهایی آزاردهندهتان. اما بعد کسی میشود وسیله برای اینکه بدانید اینطور نیست. برای اینکه بدانید برای بعضی از دردها شما مقصر نیستید ولی این شمایید که باید روزها و روزها و شبها و شبها هرکدام ده بار و هزار بار بجنگید تا درونتان چیزی تعییر کند، چیزی را قبول یا خودتان را بسازید و قوی شوید، مثل کندن گوشت از بدنتان یا بریدن با چاقو از روی استخوانتان میماند، خیلی دردآور است، یهای گرانی دارد و جوری از راه میرشد که اگر تحمل نکنید میمیرید، دست کم درونتان، اخساس یا وجدانتان یا چیزهایی که هنوز دارید و بها دارند میسوزند، اینها همه در حالی هستند که امکان دارد حتی یک درصد هم شما مقصر مشکلتان نباشید ولی محکوم هستید به خودسازی و رشد. من تکههای زیادی جا گذاشتهام. تکههای دردناکتر. اینها را گفتم تا بگویم، کاش توی 95 هیچکدام ما سبب رنجش هم نشویم، هیچکداممان لحطهای کاری نکنیم که کسی مجبور شود شبها پتویش را بغل کند و آرام آرام شعلهور شود و بسوزد، کلیشهای میشود اما میخواهم بگویم بیایید لحظهای به عواقب کارها، حرفها و اعمالمان فکر کنیم، بیایید با هم یک 95 کمتر دردناک و نرمتر و لطیفتر بسازیم. یک سالی که در آن قلب نشکنیم، غرور کسی را له نکنیم و به خودمان مغرور نشویم. نود و پنج من اینگونه خواهد بود. با تکههای درد کمتر.
از وبلاگ ایزابل ایزابلایی
بلاگرهای دوسداشتنی من
عجیب است... عجیب است که خودت را غرق نوشته ها میکنی تا اندکی از خودت را درونشان بیابی گاهی چنان عمیق ودقیق خودت را در نوشته های بلاگرهایی که روزانه می خوانیشان یافت میکنی که شک میکنی که احساس هم همانند خیلی چیزهای دیگر کشف شده باشد، خیلی پیش تر از آن که این همه روانشناس و محقق و دانشمند دنبال تعریف دقیقی از احساس آدم ها باشند...
زبان گنجشک ها...
سکوت چیست چیست چیست ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست به جز حرفهای نا گفته
من از گفتن می مانم اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست
زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ . بهار
زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد
این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
به سوی لحظه ی توحید می رود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی داند
آغاز بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده ست
پس آفتاب سر انجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب نا امید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند ...
فروغ فرخزاد
در انتظارم حتی در واپسین روزهای 94...
آدمی درزندگی یک بار دیوانه میشود، تمام وجودش یک باره عاشق میشود و حس میکند تمام قلبش از جا کنده میشود، و همان یک بار تعهد خاطرش را میدهد پی همان یک نفر، دست دلش را میگیرد و میرود پی زندگی عاشقانه با همان یک نفر، اما در زندگی قطعا هستند کسانی که از ته دل میشود دوستشان داشت، برایشان احترام قایل بود، عزیز بودنشان را اقرار کرد، اما آن یک نفر...آن یک نفر داستانش فرق میکند که آنقدر عزیز است و آنقدر مهم است که هیچ کدام آن دیگران به گرد پایش هم نمیرسند و این داستان عشقیست که کسانی که قدر تنهاییشان را دانسته اند ، در انتظارش نشسته اند ...
ادا اطوار را خوب بلد بود
هستند آدم هایی که ادای آدمیت را خوب بلدند دربیاورند، دم از انسانیت بزنند وخودشان را فرشته های نجات، جانشینان واقعی خدا روی زمین جا بزنند و ژست روشنفکری بگیرند.دنیا پر است از همین آدم ها که اگر مراقبشان نباشی حتی توانش را دارند در عرض چندین ثانیه تمام باورهایت را برباد بدهند و اعتمادت را تمام و کمال از تو سلب کنند و تو را هل بدهند وسط دنیای آدم بزرگ ها، جوری که یک دفعه جا بخوری...دنیا پراست از ادا و اطوارهای همین آدم ها که اگر نبود دنیا جای بهتری میشد.
قسم به فرمت شدن مموری کارت
و قسم میخورم به وقتی که تمام اطلاعات مموری کارت گوشیم با یک کلیک ناقابل از بین میرود و من فقط نگاه میکنم ، نگاه میکنم و بغض میکنم که چطور تمامی عکس های نازنینم یک باره پرید! فلذا دست به دامان نرم افزارهای کمکی بازیابی اطلاعات میشوم تا بلکه عکس های نازنینم برگردند.هق هق
بهار ... تداعی حسی دوباره ...
برای یک متولد فصل بهار، آن هم اوایل بهار و در نوروزی سرتاسر شادی و سرور بوی بهار از اسفند فارغ از سال نو ، برایش تداعی کننده تولدی دوباره است... بوی بهار این روزها مست میکند هر عابری را، جوانه درختان آدم ها را نگران خود میکنند، نگاه میکنی و به باور میرسی هربار که خزان هم به پایان رسیده وگرمای دلنشین بهار سرآغازی نو برای تمامی حس های خوب خواهد بود. بهار در راه است و در انتظار تولدی نو ، یک زندگی نو ، در سرم سودایی از فکر و خیال ورویاهای دور و دراز است.
به روایت پارسال همین موقع 1
راستش این حرفها را از زبان یک دختر میگویم. آن هم یک دختر ایرانی! قبلترها که نوجوان بودم، بچه تر بودم، گاهی تفاوتهایم را که با پسرها میدیدم، تفاوتهای رفتاری جامعه را ، گاهی با خودم دلم میخواست پسر باشم، ناگفته نماند که این احساس فقط به زمانهایی محدود میشد البته که مزیتهای پسر بودن در جامعه را به چشم خودم میدیدم و تصور میکردم من هم اگر پسر بودم چقدر خوب میشد. اما کم کم که بزرگتر شدم به دختر بودن خودم روزبه روز بیشتر افتخار کردم. روزبه روز راضیتر شدم. همین که برای زندگیم تلاش کنم، با تمام وجود برای بدست آوردن رویاها و آرزوهایم بجنگم، برای داشتن حقوقی برابر پای همه سختیهایی که مردها فکر میکنند فقط مال خودشان است بایستم ، برای خودم احترام قایل باشم و خودم را دوست داشته باشم و مهم تر از همه این ها آن که در کنار همه اینها جلوه احساساتم را هم در سراسر زندگیم ببینم وبا احساساتم زندگی قشنگی داشته باشم خودش یعنی یک دنیا دلیل برای رضایتم از دختر بودنم.این که با تمام وجود به این مساله باور داشته باشم که خوشبختی هیچ زنی در گروی حضور یک "مرد" نیست و میشود به تنهایی مستقل بود و زندگی شاد و خوبی داشت برایم از دختر بودنم یک جلوه خیلی زیبا ساخته که به نظر میرسد تمام تفکرات دوره بچگی و نوجوانیم خیالی خام بوده و بس...
به هر حال هشت مارس روز جهانی زن مبارک باد بر همه زنان ایران و جهان
به روایت پارسال همین موقع !
پرندهای که به قفس عادت کرده باشد، روز اولی که آزادیش را جشن بگیرد یا پرواز را کمی یادش رفته، یا بال و پرش درد دارد. فکر میکنم قصه آدمها باشد...فرق نمیکند زندانی افکارت بشوی، یا زندانی یک آدم دیگر یا زندانی آدمهای دیگر یا حتی زندانی باورهایی که با قطعیت از آنها دم میزدی. هرگونه تغییر بزرگ احتمالا باید تو را با یک هول و هراس و یک ترس ناشناخته روبرو کند، درست مثل همان پرنده احتمالا ابتدا کمی درد دارد همه چیز، اما به آزادیش میارزد. همین است که بزرگان میگویند نباید زندانی افکار بود، زندانی افکار شد، و شاید بدتر از آن زندانی آدم دیگر...باید آنقدر توان داشت، آنقدر آزاد بود، که با فراغ بال و خیالی آسوده پرواز کرد و یک حس زایدالوصف آزادی را با تمام وجود حتی برای لحظاتی تجربه کرد. نسیم لطیفی که صورتت را نوازش میدهد به وقت پروازو تنفس هوایی که درونش تو را به هیچ کس و هیچ چیز محدود نخواهد کرد و این نهایت وارستگی هرآدمی میتواند باشد. به قول احمدشاملو حرف زیبایی میزند که "پنجه در افکنده ایم با دست های مان به جای رها شدن. سنگین سنگین بر دوش می کشیم بار دیگران را به جای همراهی کردنشان".
پ.ن: از تاملات روزهای آخر سال همین بس که مجددا ذهنم برای نوشتن و خیالپردازی و رویاپردازی بیدار شده واین اتفاق خوشیمن رو میذارم به حساب سال 94 از همین الان!
هشت مارس روز جهانی زن
روزی می آید که به دخترم خواهم گفت که زن بودن همه اش درد نیست اگر به تو یاد بدهم خوب از پس احساساتت بر بیایی، زن بودن همه اش تماشای موفقیت مردان جامعه ات نیست اگر تو دانشت، استقلال روح و فکرت آنقدر باشد که محکم پابه پای آن مردان نابرابرانه در رقابت های علمی و کاری موفق از امتحان بیرون آیی، زن بودن همه اش رنج نیست آن وقت که نه ماه به انتظار کودکت نشسته ای در حالی که میدانی از نظر قانون حقی بر گردنش نداری چرا که قانون را مردان سرزمینت نوشته اند، زن بودن سخت نیست اگر به تو یاد بدهم جلوه خوب زنانه ات را به وقتش چنان به نمایش بگذاری که همه مردان را به زانو در آوری، به او خواهم گفت زن بودنت را قدر بدان، در دنیای بیرون تنها به انسانیت فکر کن و درونت را زن نگاه دار تا به وقتش حتی بتوانی مسیر قانون را به راحتی تنها با رفتار و منشت به نفع خودت رقم بزنی، آنقدر محکم و مستقل باشی که هر ناملایمتی را دوام بیاوری و هوش و ذکاوت زنانه ات را به رخ بکشی.
#روز_جهانی_زن #8مارس
ته دلت همیشه قرص رفیقانت
بهترین و نزدیک ترین دوستان آدمی همان ها هستند که رابطه ات با آن ها چهارفصل است، سردی دارد، گرمی دارد، بهار دارد و زمستان دارد. آن هایی که در اوج دلخوری هم باز ته دل هردوتان قرص است که همه چیز به حال سابق برمیگردد، بهتر از قبل، قوی تر و محکم تر از قبل! مثل گرهی که باز شده باشد، گره قلب های دو دوست هم ممکن است شل بشود، اصلا جدا بشود اما دست آخر گره را محکم تر میکنند که جدانشدنی بشود و محکم کاری بشود. بهترین دوستی ها همان ها نیست که همیشه همه وقت در خوشی ها کنار هم باشند دونفر، بهترینش همان حالتیست که دلشان به هم گره خورده باشد و ناملایمات روزگار از هم جدایشان نکند.
کاش دوست داشتن برایشان کافی بود
آدم هایی را میبینم که در رابطه اند، روابطی نامعلوم، بی انتها، بی سرانجام و غیررسمی اما حالشان خوب است، عمیقا به هم عشق می ورزند، همدیگر را دوست دارند و برای آرامش هم همه کار میکنند. آدم هایی که مهربانیشان بی انتهاست و با آن که میدانند وصالی در رابطه شان نیست اما حالشان خوب است. از دور که میبینم، از زبانشان که میشنوم با خودم فکر میکنم چند درصد آدم هایی که به وصال هم رسیدند اینطور رابطه شان منطقی، عاشقانه و حالشان عمیقا خوب است. دل های آدم ها که با هم باشد فرق نمیکند که عقل چه میگوید انگار زیاد، دل کار خودش را میکند حتی اگر عقل تکذیبش کند. جایگاه بعضی آدم ها در زندگی هم امن است اگر تفاوت ها و دلایل جدایی آنقدر به طرفین بی ربط نیاید که یکهو چاردیواری قلبشان ناامن همین دلایل بشود.
تجسم ده سال بعد به دعوت دوستان
راستش پیش بینی کردن آینده در دنیای بی حساب و کتاب امروزی و دنیای عدم قطعیت سخت است آن هم ده سال بعدت را، اما چون دوستی درخواست کردند و به چالش دعوت کردند من هم روی ماهشان را زمین نمی اندازم. ده سال بعد قاعدتا من خانمی 36 ساله هستم که احتمالا کمی هیجاناتش منطقی تر شده و از لحاظ عاطفی به یک ثبات رسیده باشد، چهارسال بعدش قرار است چهل ساله بشوم و مثل الان که به سی سالگی فکر میکنم، آن موقع احتمالا دارم به چهل سالگی فکر میکنم و برای زندگیم ددلاین میگذارم که تا چهل سالگی به کجا رسیده باشم، آن موقع احتمالا در نقاشی برای خودم به جاهای خوبی رسیده باشم و دوربین عکاسی حرفه ایم رفیق شفیق خوبی برایم شده باشد و همچنان ذوق و شوق هنر و ادبیات درونم زنده باشد، در شغلم باید موفقیت های زیادی کسب کرده باشم و احتمالا تا آن موقع مادر هم باشم و تازه حال و روز مادر خودم و نگرانی هایش را کم کم درک کرده باشم. آن موقع احتمالا یک عاشق به معنای واقعی کلمه هم باشم که بی نیمه ام نتوانم به ادامه زندگی فکر کنم.
تصویرگری
گاهی همه چیز مصورش زیباتر میشود، درست وقت هایی که سکوت لبانت حکایت از ذهن پرحرفت دارد. اینطور وقت ها رو می آوری به تصویرهایی که حالت را خوب میکند، هنر تصویرسازانی که در یک عکس خالی دنیایی از حرف دارند. گاهی عکس ها، گاهی هنر از دریچه ای با تو حرف میزند که با خودت فکر میکنی که چه خوب است که میتوانی در سکوت شنونده و بیننده دنیایی حرف باشی بی آن که حوصله ات سر برود.
جوانه باور و امید
باورهای آدمی مثل جوانه ای که در خاک مانده باشد است که اگر پرورش یابد سراز خاک بیرون می آورد و اگر پاروی آن بگذارند له میشود و هرگز رنگ زندگی بیرون از خاک را نمی بیند. تکلیف آدم ها اینطور با دنیایشان روشن میشود که بذر امید در دلشان کاشته میشود و آن وقت اگر کسی این امید و باور را له کند طعم جوانه زدن و رشد یافتن از آن ها گرفته میشود. مراقب باشیم، مراقب باورها و بذر امیدی که در دل آدم ها می کاریم باشیم.
اندکی درک ...
گاهی هم بی حوصله ای، نه که بخواهی کسی را برنجانی، صدا گریز، بی حوصله در تنهایی خودت فرو میروی.دلت نمیخواهد با کسی حرف بزنی، یک تابلو زندگی تعطیل، درست مثل تابلوی تعطیل است مغازه ها بزنی سر در پیشانی ات و از بقیه بخواهی که برای لحظاتی، ساعاتی تو را به حال خودت بگذارند، تا دمی بیاسایی و آرام گیرد ذهن آشفته نگرانت ...گاهی بی هیچ دلیلی بی حوصله ای، اندکی درک می طلبی فقط...
عمق چشم
چشمان آدم ها به هرکه دروغ بگوید به خود آدم نمی تواند دروغ بگوید. قصه آن است که چشم ها یک نماد است، نمادی از سر درون هر آدمی ...آدمی که شاد است با تمام چشمانش می خندد، چشمانش برق می زند و آدمی که ادای شادی را در می آورد عمق چشمانش باز هم بی رمق و غمگین باقی می ماند. از کنار چشمان هیچ آدمی نباید ساده گذشت.
گیسوانم را مثل ری را بباف
حالم خوب است،
هنوز خواب می بینم ابری می آید
و مرا تا سر آغاز روییدن بدرقه می کند
تابستان که بیاید نمی دانم چند ساله میشوم
اما صدای غریبی مرتب می خوانَدم :
تو کی خواهی مرد!؟
به کوری چشم کلاغ؛ عقابها هرگز نمی میرند .
مهم نیست !
تو که آن بید لب حوض را به خاطر داری !
همین امروز غروب
برایش دو شعر از نیما خواندم
او هم خم شد بر آب و گفت :
گیسوانم را مثل «ری را» بباف؛
سید علی صالحی
جاده های یک طرفه
دلتنگ کسی میشوی که دلش برایت تنگ نمیشود، کسی را دوست داری که دوستت ندارد، کسی دوستت دارد که دوستش نداری، اصلا تمام قوانین دل به دل راه دارد زیر سوال رفته، میدانم، همه این ها را میدانم که رفتن در جاده های یک طرفه ای که تنها لذت رفت را در بهترین حالتش می چشی و زجرش را به روی خودت نمی آوری ناراحتی دارد، اما یادت نرود در این دنیا چیزهایی هست که نمیدانند همه کس، آن هم قدر و منزلت تویی که برای آدم های اشتباه دلت تنگ میشود، یادت نرود تو مهم تر از همه آنان هستی که جاده زندگیت کنارشان یک طرفه شده، پس قدر خودت را بهتر است بدانی و دلت را بدهی برودپی جاده های دوطرفه ای که لذتش می ارزد به هزار هزار ثانیه های غمگین یک طرفه هایش.
پ.ن: برای دوستی که قلبش گرفته بود از تمام جاده های یکطرفه دنیا.
رای بدهیم
این کشور تا بوده به امید مردمش زنده بوده، به صبرشان... جاهایی در زندگی بوده که حس کرده ام اعتیاد به امید ممکن است به جای قله در عمق قعر دره بنشاندم و پرتم کند ته زندگیم اما همیشه در هرموقعیتی ناامید نشدم و ته دلم امیدی باقی مانده، حال بعد از این همه مدت، بعد از انتخابات نود ودو و انتخاب روحانی گرچه دل چندان خوشی ندارم، گرچه به جز دکتر ظریف هیچ امیدی در کابینه اش برایم باقی نمانده، اما باز توی دلم ذره ای امید باقی مانده، شاید تغییر تنها راه باشد، شاید تنها راهی که بتوان کمک کرد به آینده همین رای دادن باشد تا شاید منتخبین خودمان به مجلس پیدا کنند تا شاید از خیلی از اتفاقات ناگوار اخیر جلوگیری بشود.
با خودت راحت باش
مهم است آدمی با خودش احساس راحتی کند، رها، آزاد بی قید در ذهنش هرجا که دلش خواست ذهنش را پرواز دهد، به آن جاها که دلش میخواهد... مهم است که آدمی بتواند خودش را طبق شرایط وفق دهد اما مهم تر آن است که در هر شرایط و جامعه ای که باشی کارهایی را انجام بدهی که دوست داری، که اصولت هست، قوانین زندگیت... خیالات هر آدمی بزرگی فکرش را نشان میدهد حتی اگر در ذهن دیگران این خیالات واهی و مسخره به نظر رسد. سبک زندگی هرکس و راحتی هر آدمی با آن سبک زندگی آرامش فردیش را نشان می دهد. از دید من مهم است که آدم بتواند با هر شرایطی کنار آید و مهم تر آن که با خودش آنقدر احساس راحتی کند که اگر روزی در یک پارک در حالی که تنها روی نیمکت نشسته و زیر لب آهنگ مورد علاقه اش را زمزمه میکند و همزمان می نویسد احساس راحتی با خودش کند و از نگاه عابرین وهم نداشته باشد.
کاش واژه ها توانمندتر بودند
کاش واژه ها توانمندتر بودند، کاش میشد وقتی که کسی را دوست داری، دوست داشتنت را فریاد بزنی، یا اگر نسبت به کسی حس منفی داری دیگران را متوجه کرد، کاش میشد وقتی که در تنهایی خودت گوله های اشک هایت روان شده بر گونه هایت به دیگران بفهمانی چقدر درمانده ای، چقدر مستاصل شده ای ذر فهماندن حست، چقدر به اجبار سکوت کرده ای، چقدر دلت پراست از چیزهایی که نمیفهمندش... کاش میشد نزدیک ترین آدم های زندگیت لااقل تو را بفهمند تا مجبور نباشی نگاهشان نکنی، به وقت تنهایی اشک بریزی تا قوی بودنت زیر سوال نرود... کاش واژه توان به رخ کشیدن احساس را وقتی تمام منطق های دنیا نفی اش کرده اند را داشت. کاش میشد داد زد که من فرمانده زندگی خودم هستم حتی اگر همه منطق های دنیا شما را تایید کنند، قلب و روح و احساس من مخالفت میکنند وحق وتو دارند.
رفت و گذشت، خاطره شد
گاهی آنقدر دلایلی که به آن استناد میکنی برای بقیه ناملموس و نامانوس میشود که درمانده می مانی که به چه زبانی از حس لحظه ات صحبت کنی که بتوانی دیگری را قانع کنی... اینطور وقت ها احساس نه در بیان است و نه در نگاه و نه در حتی نوشتار، یک حس درونی که از دل بر می آید، که حتی وصفش نتوان کرد. هرکار میکنی، به هر دری میزنی ته آن ناموفق بیرون می آیی . به استیصال میرسی و بس...مواقعی در زندگی هست که لازم نیست دیگر کسی را قانع کنی، همین که پیش خودت و وجدانت و احساست سربلند باشی و خودت را خوب توانسته باشی قانع کنی کافیست.
ای لعنت به سرماخوردگی
به شدت سرما خورده بودم، دکتر آنتی بیوتیک تجویز کرد به همراه قرص و شربت سینه و ویتامین سی، در کنار همه این ها پرهیز غذایی را هم باید اضافه کرد که مراقب باشی سرخ کردنی نخوری، داروی آنتی بیوتیک را با آب فراوان مصرف کنی و خیلی از مراقبات دیگر... در زندگی اما گاه خودت برای زندگی خودت تجویزهایی میکنی، مثلا بعد از یک دوره که دور وبر خودت را شلوغ کرده بودی، یا سرت به زندگی زیادی گرم شده بود، برای خودت تنهایی تجویز میکنی، پرهیز از آدم ها را در برنامه میگذاری و برای مدت کوتاهی تمام آن چه که سهم خوشمزه جات زندگیت بود را برای نیوفتادن در تله روزمرگی کنار میگذاری، آن وقت برای خودت کمی رویای جدید، آرزوها و خیالات دست یافتنی جدید تجویز میکنی و حالت که خوب شد و دوران نقاهتت طی شد باز از همه چیز لذت میبری.
آدم ها
آدم ها به وسعت درکشان، زیبایی روح دیگران را می بینند، هرچه دریای درکشان عمیق تر باشد، زیبایی را بیشتر می بینند، به عمق داناییشان، مثل درختی پربار، فروتنیشان بیشتر میشود. آدم ها به قدر خالص بودن محبتشان عزیز و ماندگار و به اندازه اعتماد و ریسکی که میکنند آسیب پذیر میشوند.
نوشته پارسال همین روز
به دوستی میگفتم گمان میکنم دوران نوشتن من هم به سرآمده باشد...کم کم باید سردر وبلاگ را یک علامت تعطیل بزنم و پیج و هرچه هست و نیست را ببندم و برم دنبال زندگیم. اصلا فکر میکنم دوران فانتزیهایم به سرآمده باشد.بعد با خودم فکر کردم که فانتزینویس خوبی بودهام اما برای دوران نوجوانیم.از یک جابه بعد واقعیات زندگی چنان توی صورتم خورد که نتوانستم به جز رویاهای دستیافتنیم به چیز دیگری فکر کنم و سعی کردم با واقعیات روبرو بشوم، ترسهایم را باور کنم، بپذیرم و با آنها روبرو شوم.بعد هی فکر کردم که یک روز هم بود که ایدهآل گراییم سربه فلک میکشید و هرروز از تمام چیزهایی حرف میزدم که شاید میرفت تا در عالم واقعیت محقق نشود، با همه اینها گاهی تایید بقیه هم برایم مهم میشد که اگر کسی مخالفت میکرد دیکتاتوروار میایستادم و میگفتم من درست میگویم و تو "قطعا" غلط! بعد هی گذشت و من هم هی یادگرفتم که در این دنیا علمیست تحت عنوان "آمارو احتمال" ، از آمارش که در بگذریم (که از نظرم مزخرفترین علم میشود به خصوص اگر پای سیاست به میان بیاید) اما احتمالش میگوید در این عالم هیچ چیز قطعی نیست و چقدر هم اتفاقا خوب گفته است و راست! بعد یک جایی رسید که دیگر برایم جز تشویق و توجه عزیزترینها، بقیه در حاشیه ترین شدند. هی فکر کردم چقدر مهم نیستم، چقدر همینکه لازم نیست برای عده خیلی کمی حداقل تظاهر کنم گاهی خوب است و همین خودم بودن در تمام حال و احوال برای عدهای خاص لذت بخش است...به جایی رسید که دفترشعرم خالی از شعر شد جز مواقعی که احساساتم فوران کند، نقاشی کمتر کشیدم، لغات از ذهنم کمتر و کمتر عبور کردند و بعد هی ذهنم شد محل تردد شک و تردیدهایم. دوراهیهای زندگی هرکدام درست مثل چندین آهنربا که هرکدام در حال کشیدن من به سمت خودشانند شروع به کشیدن من کردند تا جایی که هی کش آمد همه چیز، ساعات ، ثانیهها لج کردند و هی با خودم گفتم که بالاخره تصمیم درست را میگیرم و اگر الف نشد سراغ ب میروم..موسیقی برایم همچنان اما جزو لاینفک باقی ماند و عشقم به هنر ونوشتن و نقاشی همچنان در صدر باقی ماندهاند.فقط همین را میدانم که من همان آدمی هستم که به دوست داشتن آدمها معتاد بودهام همیشه.من همان آدمی هستم که به امیدواری هم معتادم! اصلا به امیدواری هم امیدوارم! چنان که بخواهم "شانس" را هم در زندگی به "قطعیت" گاه به گاهی امیدوار کنم!
گذشت و گذر
گاهی گذشت میکنم، گاهی گذر می کنم و گاهیم هم گذشت میکنم وهم میگذرم. بعد هر کدوم از اینا با هم کاملا فرق میکنن! گذشت کنم یعنی بخشیدم و تموم شد رفت و لزومی هم نیست فراموش کنم چون اصلا مساله مهمی نبوده...اما وقتی گذر می کنم و میگذرم یعنی ناراحت شدم، می بخشم که دلم آروم بگیره و خودم اذیت نشم اما متاسفانه فراموشش نمی کنم تااگر اشتباهی صورت گرفته باز هم تکرار نشه...چقدر خوش شانس باید باشه اونی که ازش گذشت می کنی و چقدر باید بدشانس باشه یکی که ازش گذر کنی...خلاصه همچین چیزایی :دی
سوالی داشتید بپرسید روشن تر کنم براتون :دی
پ.ن: از میان نوشته های قدیمی در همین روز
خوشگلی های زندگی
شیوه عاشقی کردن های آدم ها فرق دارد، به قول خواهرجان هرکس قصه زندگی خودش را دارد، هر آدمی یک مسیر، یک تفکر، یک منش متفاوت را برای برخورد با آدم ها و زندگیش انتخاب میکند و جلو میرود...اما مهم است که آدم ها همدیگر را همانطور دوست داشته باشند که در دلشان همیشه آرزویش کرده اند، مهم است که اگر یکی میخواهد تو را دوست داشته باشد، از آن عشقی که به تو می ورزد لذت ببری، دلت آشوب بشود و صدای قلبت را به وضوح بشنوی نه هربار با هر ابراز عشقش، دلت بخواهد دنیا همان لحظه تمام بشود، حالت بد شود، به هم بخورد از تمام عشق های دنیا...مهم است شیوه عاشقی کردن آدم ها مثل هم باشد تا زندگی هنوز خوشگلی های خودش را داشته باشد.
باتلاق ترس
همه آدم ها در زندگی ترس هایی دارند ناگریز، ترس هایی که گاهی از دید دیگران مسخره یا خنده دار آید، شاید هم گاهی از بچگی با تو رشد کرده باشند، اما هر چه هست یا میدانی، میتوانی و با تمام وجودت بر ترست غلبه میکنی و با آن روبرو میشوی و یا آنقدر ترس هایت را ادامه میدهی، غرقشان میشوی تا یک جا به بن بست برسی، غرق کامل بشوی. باتلاق ترس همین است، تا غرقت نکرده ، تا هربار تا گردن تورا فرو نبرده تا با یک تکان کامل غرقت کند باید با تمامشان روبرو شوی .
کاش می توانستم
کاش می توانستم مثل آدم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم.
ولنتاینشون مبارک
کلاه قرمزی : کاشکی من دایناسورت می شدم.
ولنتاین
اولین باری که فهمیدم ولنتاین چی هست و اصلا به چی میگن ولنتاین روزی بود که از کلاس زبانم پیاده رفتم دم موسسه خواهرم که با هم برگردیم خونه و اون میخواست واسه نامزدش کادو ولنتاین یه دونه کارت پستال خیلی قشنگ بخره و با هم به لوازم التحریر رفتیم. اونجا بود که من از دیدن این همه عشق و احساس هیجان زده شده بودم. بعد که برگشتیم خونه توی دفتر خاطراتم بزرگ نوشتم 14فوریه روز ولنتاین هست.روز عشاق ...از اساس نمیدونم یه دختر دوره راهنمایی چرا باید همچین روزی براش اونقدر مهم بشه که توی دفتر خاطرش هم بنویسدش.ولی خب خوبه یادمه که هیجان داشتم که این روز توی ذهنم بمونه همیشه...یادم میاد حتی دنبال این رفتم که اصلا چرا به این روز میگن ولنتاین؟ اون وقتا هنوز اینقدر اینترنت باب نشده بود و بعد از کلی سرچ فهمیدم که ولنتاین یه کشیش بوده که زمانی که عقد کردن ممنونع بوده به خاطر اون که پسرا باید میرفتن جنگ و نباید ازدواج میکردن دختر پسرا رو به عقد هم در می اورده و سر همین مساله هم اعدام میشه . خلاصه این که یکی از فانتزی هام این شد از اون روز که تویی که من رو دوست داری هم روز ولنتاین سر وکلت پیدا بشه و دوست داشتنت رو به من بگی و من رو هیجان زده کنی و این روز آغاز یک زندگی نو برای من بشه...به هر حال ولنتاین همه اونایی که یارشون در بی و می در کف و معشوق به کامشون هست مبارک باشه...
به قول سعدی : فرق است میان آن که یارش دربرست و آن که دو چشم انتظارش بر در
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد ...
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت
سلامی دوباره خواهم داد
می آیم می آیم می آیم
با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم می آیم می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد.
فروغ فرخزاد
انگار دست منم نیست!
اگر به من باشد که برای کسی که قرار است برایت ماندنی نباشد همان یک بار سلام هم زیاد است، اما خب مسلما به من نیست و هرکس کار خودش را میکند و هربار هزار سلام میدهد تا خداحافظی آخر را با هزار آه و ناله پس بدهد. اگر به من باشد که همه دوستان فارغ از منفعت و سود و ضررشان عزیزند و به رسم ادب قابل معاشرت و هم کلامی، اما خب باز هم آدم ها راه خودشان را میروند و به نن نیست و عده ای بر عده دیگر برتری می یابند و همین برتری میشود بلای جان به وقت خداحافظی. اگر به من باشد خاطره بازی و خاطره سازی خوب است اما با اهلش، اما باز هم دست من نیست و آدم ها خاطره تلنبار میکنند تا غروب های جمعه شان بی نصیب نشوند از نعمت دل گرفتگی.
پشت صحنه اغراق
همیشه همانی که بیش از همه دارد اغراق میکند، ریگی به کفشش هست. اغراق در دوستی، در خوبی، در صداقت، یا حتی اغراق در بعد منفی و از آن طرف کسی که زیاد دروغ میگوید... همیشه یک حقیقت پشت هر اغراق نهفته است که یا از کمبود، کمی و کسری در زندگی کسی نشات گرفته یا برای پوشانیدن لباس به تن لخت و عریان حقیقت، این همه غلو شده است. هرچه هست اغراق تنها در ادبیات زیبایی میبخشد و در غیر آن صورت یا رنگ تملق میدهد یا رنگ ریا و یا بی اعتمادی.
همان یک نفر
آدم های زیادی را در زندگی دوست داری، آدم های زیادی هستند که برایت عزیز میشوند، حوالی لحظات زندگیت درست آن جا که مسیر منحرف شده و دست خالی مانده ای قدم میزنند و تنهایت نمیگذارند، اما تنها یک نفر هست که میتواند تورا به حرف آورد آن گونه که دیگران نتوانستند، یک نفر که بلند بلند پیش او از افکارت سخن به میان می آوری بی آن که ترسی از قضاوت داشته باشی، گاهی هم یکی که تورا آنقدر خوب شناخته است که تورا با خود یکی بیند و غمت غم او و شادیت شادی او به حساب آید. آن یک نفر یا بهترین رفیقت است که در آن لحظات اولویت هایش به او اجازه داده اند کنارت باشد، یا روان درمانت و یا همان نیمه ای که یا پیدا شده یا هنوز گمشده باقی مانده است.
در انتظار معجزه ...
هرکسی در زندگیش برای یک بار هم که شده منتظر معجزه شده است. آنقدر حالش دست خودش نبوده، آنقدر زندگی از دستش در رفته و آنقدر به انتظار آن اتفاق خوب نشسته و نیامده که دست روی دست گذاشته، حال خوبش را از یاد برده، دیگران را به فراموشی سپرده و در حالتی بین خواب و بیدار تمام سعیش را کرده که زندگی را بسازد، بسوزد و دم نزند و با تظاهری ساختگی از درون تنها به انتظار یک معجزه بنشیند و بس ..هرچند گاهی معجزه ساز تاریخ زندگیش خودش بشود، با تمام تلاشی که در همان حال کرده، شاید هم که نه و دستی از غیب ناگهان چنگی بزند به دلش و نوای خوش شادمانی در دلش طنین انداز بشود...کس چه میداند...
دنیای این روزای من...
یشب بهترین دوستم که عین خواهرمه از اون سر دنیا تکست داده و بهم میگه چرا این روزا نیستم. راستش خودمم نمیدونم چرا این روزا نیستم. از این سرماخوردگی بی موقع مسخره که بگذریم، داشتم فکر میکردم در جواب چی بگم؟ فقط میدونم که حوصله ندارم، خیلی روی مود خوبم نیستم. از برنامه ریزیام و رویاپردازیامم که ازم سوال میشه یه جور خیلی بی رحمی که خودمم در باورم نیست میگم ولش کن. در انتظارم.... انتظاری که فکر کنم هیچ وقت سر نرسه دیگه... تلخم این روزا، خیلی تلخ... فقط خنده برلب میزنم تا کس نداند راز من وگرنه از درون از بس به خوشحالی و شادی تظاهر کردم دارم میترکم. کم کم وا دادم و نمیخوام دیگه ظاهرسازی کنم. در جواب اون که تا کی اینجوری؟! فقط میتونم بگم شخصیتم جوری نیست که بمونم توی این حالت و اینو تمام دوستای صمیمیمم میدونن، خوب میشم، روبراه میشم، میام بیرون از این حال... این بار شاید دیرتر اما باید دورش سپری بشه تا بتونم بگم خوبم، بی دروغ، بی ظاهر سازی، بدون بی حوصلگی و با روی خیلی باز... این پست رو گذاشتم تا یادم باشه تلخیم رو، یادم باشه حال این روزامو، تا آدما رو یادم نره، آدمایی که این روزا کنارمن و آدمایی که نگرانمن و آدمایی که میتونستن باشن و نیستن. من خیلی ساده و خلاصه بگم خوب نیستم، اما خوب میشم. یه روزی که دیگه دیر نباشه... بیست و یکم بهمن ماه نودوچهار
گریزانم از این عالم
آدم ها با هم فرق میکنند، یکی برای خالی کردن خودش، برای فرار از تنهایی دورتا دور خودش را پراز آدم میکند، یکی هم برای فرار از آدم ها به تنهایی پناه می آورد، می گریزد و درون پیله اش می خزد، یکی عاشق تنهاییش میشود و یکی از تنهاییش میگریزد، کسی چه میداند، همه به دنبال آرامش هستند، و هرکس یک جور یافتش میکند، مهم آن است که در لحظه کدام حالت را بهتر کند و خوب ترینت کند.
همه چیز از آن جا آغاز شد
همه چیز از آن جا شروع شد که نتوانستیم دست تنهایی خود را دیگر بگیریم و بر سر زندگیمان برگردیم، از همانجایی که تنهایی ملال انگیز شد و تاب آوردنش سخت ترین کار ممکن. همه غم ها از آن جا آغاز شد که دیگر نتوانستیم از تنهاییمان لذت ببریم، یک طرفه به قاضی رفتیم ودست تنهایی را خواستیم بی هوا رها کنیم و اما او دست ما را رها نکرد و نکرد...ماندیم بی ان که خودمان بخواهیم و دیگر هیچ چیز لذت بخش نشد.
تنها میان تن ها
روزی که میان تن ها آدم احساس تنهایی کنی ، همان روز شاید غروبی جمعه باشد که دلت گرفته است و داری تمرین صبر میکنی، تمرین بردباری، تمرین لذت بردن از دلگیری روزهایی که ساعتش کش می آید، عقربه ها لم داده اند پشت سرهم آرام آرام حرکت میکنند و زمان نمیگذرد...نمیگذرد....
یادم رفته حرف زدن را ...
گاهی که دلت میخواهد حرف بزنی، اگر آن آدم هایی که دلت میخواهدشان، اگر همانها که در لجظه به ذهنت میرسند که مناسب ترینند برای پای صحبتت نشستن نباشند، بود یا نبودشان حتی با یک روز تاخیر هم دیگر انگار بی فایده باشد.روبرویشان می نشینی، نگاهشان میکنی، اما انگار دیگر حرفی نداشته باشی. به همین سادگی فراموش کرده ای تمام حرف هایت را، درست مثل یک خوراکی با طعم نبودن. شاید که گاهی هم به نفعت باشد و این خوراکی خوشمزه ترین خوردنی دنیا باشد و گاهی هم نه! اما راستش امان از آن روز که عادت کنی به خوردن مداوم حرف هایت...آن وقت است که دیگر بودن یا نبودن برایت مساله نیست، فراموشیست که مساله میشود، چرا که خودت هم دیگر حرف هایت را به یاد نمی آوری، اصلا یادت میرود حرف زدن را ...امان از همان روز...
ذهن محتاط
ذهن محتاط یعنی ذهنی که تمام محتویاتش را تف نمیکند وسط دایره، درسط جایی میان دایره زندگی دیگر آدم ها. آخرش یک جا اما تمام آدم ها دست از این احتیاط بر می دارند، پیش همان هایی که میدانند هرچه بیشتر بگویند، کمتر قضاوت میشوند. آخرش یک جا همه آدم ها نیاز دارند بلند بلند یک جا بنشینند و فکر کنند و چقدر باید عزیز باشند همان هایی که اینقدر حضورشان حاشیه امن زندگیت میشود.
کسی را از خوب بودن خسته نکنیم
خدا نکند انسانی از خوب بودنش خسته بشود، خدا نکند آدمی بشود که مهربانیش هربار نگران و آزرده خاطرش کرده، چرا که آن وقت است که می ماند بلاتکلیف، نه بد بودن را بلد است و نه توان خوب ماندنش است. نه پای رفتن و نه تاب ماندنش است، آن وقت است که میگریزد؟ هجرت از دنیای آدم ها به خلوتی که درونش پوچ پوج است، سکوتی که قالبش تنهایی ای است که خودخواسته نبوده، که لذت بخش نیست و آدم هارا از خوب بودنشان خسته نکنیم تا دنیا از رودخانه محبتشان، حضور جاریشان پراز خوبی بشود.
گاهی باید تنها ماند تا خسته نماند
گاهی هم چه بخواهی، چه نخواهی خستگی در رفتارهایت هم نمود پیدا میکند و مقصرش هیچکس نیست، نه تو، نه زندگی و نه آدم هایی که با آن ها سرو کار داری. آدمیست دیگر، حق دارد اصلا گاهی ناراحت باشد، گاهی خسته باشد، و گاهی هم دلش بخواهد فقط استراحت کند و از دیگران بخواهد که تمام و کمال تنهایش بگذارند تا با خودش فکر کند. آدم ها را تمام و کمال برای خودمان نخواهم، گاه به آن ها فرصت تنها شدن و فکر کردن بدهیم بلکه خستگی از ذهن و جسمشان بیرون برود و با انرژی چندبرابر برگردند.
از این عالم گویی دورم
آدمی گاهی آنقدر غافل میشود از لحظه اش که انگار ذر برزخ جایی میان حال و آینده اش گم شده باشد، نه آنقدر حسش خوب است که بشود گفت شاد، نه آنقدر بد که بگوید غمگین. یک حالی شبیه ماندن بین دره ای عمیف و آسمان روی پل چوبی معلقی که اما ناامن نیست با فاکتورگیری از تمام هیجاناتش. یک طور بی حسی در امتداد عبور از همین پل که اگر هیجانات را تزریق کنی جایی درست در لحظه و حال در می آیی و شاید که خنثی نباشی دیگر.
دانای صریح
صراحت کلام بهترین صفتیست که در آدم ها دیده ام و صراحت وقتی همراه آرامش کلام باشد بهترین رویکردیست که از آدم ها میشود دید. اصلا آدمی که بلد باشد در عین رک بودن و صراحت کلامی که شخصیت قویش را به نمایش میگذارد، داناییش را نیز ثابت کند و آرامش به زندگی دیگران تزریق کند، خودش را در قلب آدم ها جا میکند.
من میترسم پس هستم
میترسم، از آن روزی که عادت کرده باشم به دوست داشتن کسانی که ابتدا به ساکن دوستشان نداشتم، از روزی که بدانم همان هایی که دوستشان داشتم و دم نزدم، دوستم داشته اند و هرگز "دوستت دارم" و مهر و صفا بر لبانشان، چهره شان جز برای دیگرانی که من بی خبرم از آن ها جاری نشده. از سکوت و نگفتن ناگفته هایی که تا ابد ممکن است تاوان داشته باشند هراس دارم. از روزی میترسم که مهربانیم بر لب طاقچه تکرار دیگر لذت بخش نباشد، از آن روزی که هراس آینده و حسرت گذشته بخواهد حالم را از من بگیرد، گریزانم. من به دنبال لحظه ام، به دنبال دمی شادمانی، به دنبال ثانیه ای شادی و به دنبال آدم های جاودانی. من حتی از آن روزی که تمام اعتراف هایم، تمام گفته ها و ناگفته هایم دامانم را بگیرند گاه میترسم و از آن میگریزم. من میترسم پس هستم.
اخه چطور امکان داره اینقدر دانایی؟!
بچه که بودیم فکر میکردیم پدر و مادرمان همه چیز را میدانند، اصلا مگر میشود آن ها درباره چیزی اطلاعات نداشته باشند؟ منش کودکانه مان تاییدشان میکرد، بزرگتر که شدیم فکر کردیم که هیچ چیز نمیدانند و درک نمیکنند و این ماه هستیم که فقط میفهمیم، گاهی گستاخ میشویم و فکر میکنیم که ما بهتر میفهمیم.گاهی مادرم میگوید که زمان به تو ثابت میکند که حرف های من تا چه حد درست هستند، یا اینطور میگوید که بزرگتر میشوی و میفهمی چه میگویم، هنوز وقتش نشده. "وقتش نشده" ! و من با خودم فکر میکنم کی قرار است وقتش بشود؟ در زندگی زمان به من ثابت کرد که تجربیات مادرانه مادرم در ظرف زمان زندگیم خیلی خوب حل میشوند، چیز زیادی لاینحل نمی ماند، در قبال خنده های جسورانه گه گداریم در مقابل حرف ها و مقاومتم ، فقط زمان پاسخگو بوده و اکنون گاهی اوقات در خلوت خودم، در فکرم، یکهو با خودم میگویم واقعا مادرها از کجا این همه چیز میدانند؟ واقعا چطور میشود یک نفر این همه بداند و باز هم با مهربانی هرچه تمام تر، با دیدن مقاومت تو باز هم گوشزد کند همه چیز را؟ گاهی با تمام وجود فکر میکنم که هیچ وقت به انگشت کوچک پایشان هم نرسم در این همه دانایی.
پ.ن: پونصدمین پستم تقدیم به مادر عزیزتراز جونم :)
بالاخره جواب داد
یک جایی هم هست که تمام آدم ها به گمانم یک روز به آن میرسند، روزی که با اعتمادبنفس و طیب خاطر سرت را پیش خودت بالا بگیری و از لحظه های سخت زندگیت و زمان هایی که میخواستی اشتباهات جبرانناپذیری کنی و اما از آن ها رستی سخن میگویی، همان وقت هایی که با خودت فکر میکنی و تمام روزهای سخت و تنهای زندگی را به خاطر می آوری و به خاطر قوی بودنت و سکان داری کشتی زندگیت و سالم به ساحل رساندنش خودت را تحسین میکنی و به خودت میبالی و به قوی بودن خودت افتخار میکنی، آن وقت است که شاید بتوانی اقرار کنی که تنهایی سر کردن هایت، روی پای خودت ایستادن و مدیریت احساساتت هم بالاخره خودش را نشان داده و به ثبات روحی عاطفی رسیده ای. اسمش را هرچه خواستی بگذار، اما به گمانم این نقطه در زندگی درست همانجاییست که میتوانی با خیال راحت درباره شروع یک رابطه خوب دونفره نیز فکر کنی و در انتظار موقعیتش خودت را خوب آماده کنی.
بسیار مراقبت باید ز گفتار
چیزهایی هست که نمیدانند، چیزهایی هست که "نباید" بدانند. همیشه مادرم درباره حرف زدن، احتیاط پیشه کردن تذکرهایی میداده و میدهد، من اما همیشه عاشق آن بوده ام که بعضی مسایل را خودم کشف کنم و به آن برسم، آن هم مسایلی که از نظرم هیجان زندگی را بیشتر میکند و بابت آن هزینه و تاوانی لازم نیست بدهی، اما الان با اطمینان به این باور رسیده ام که باید مراقب گفتارت باشی، چرا که درصد خیلی اندکی از آدم های اطرافت به رفتارت توجه میکنند، وبیشترشان گفتارت را منبع قرار میدهند و از همان ها تو را قضاوت میکنند، نظر میدهند و در نهایت حتی در چشم دیگران تو را آن گونه وصف میکنندت و این یعنی همان که چیزهایی هست که نمیدانند، و چیزهایی هست که باید مراقب بود جز آن درصد اندک آدم هیچکس از آن ها سردر نیاورد تا پیش پیش قضاوت کند.
ث.ن: جایی خواندم که خودت را برای هیچکس وصف نکن چرا که کسی که تو را بشناسد و دوستت داشته باشد و برایش عزیز باشی به آن احتیاجی ندارد و کسی که نه به توضیحات تو توجهی ندارد و برداشت خودش را میکند. الان خیره به دوربین و تکرار همان.
از اول شباهت ها مهمند
گاهی آدم ها ناشناخته های آدمی دیگر را دوست دارند، عاشق مرموز بودن یک نفر میشوند، خاص بودنش، متفاوت بودنش، اصلا هم مهم نیست که چقدر دنیایی از تفاوت هاست میانشان، دریایی از اختلاف بین دو آدم که گه گاه حتی امواجش گریبانگیر طرفین میشود و اما هربار به هرنحوی هست این کشتی رابطه به ساحل امن آرامشی میرسد، با تمام اختلاف های حل نشده، با همان دنیای تفاوت. اما یک روز یک جایی کل این اختلافات کشف میشوند، همه چیز حل میشود در ظرف زمان، آن وقت است که هرکدام میخواهند به علایق خود برسند، دنبال شباهت میگردند و اما یافت نمیشود، دنبال آرامش میگردند تلاطم امواج طوفانی سرگردانشان میکند، تازه میفهمند که یکدیگر را دوست ندارند، تکرار رنج میزاید و وابستگی جدایی را سخت میکند. از یک جایی به بعد رفتن سختشان میشود و ماندن جهنمشان. گاهی آدم باید حواسش را جمع آن کند که از ابتدا بداند دنبال اسرار و ناشناخته ها بودن و رمز ورموز گاهی آنقدر هم جذابیت ندارد، تهش همان تفاوت هاست که باقی میماند و شباهت هایی که گم شده اند و دنبالشان میگردی میان خودت و دیگر آدم ها...
آدم پررابطه ای که من باشم
آدم پر رابطه ای بودم، همیشه دور وبرم پر از دوستان و رفیقانی بوده که سعی کرده ام ارتباط خوبی برقرار کنم و تا حد توانم و آنطور که اولویت هایم به من اجازه داده روابطم را حفظ کنم.اما هیچ وقت پشیمان نبوده ام، هیچ وقت ناراحت نشده ام که چرا روابطم زیاد بوده، چرا اعتمادم گاهی بیشتر از چیزی بوده که باید و چرا انقدر گاهی مورد اعتماد واقع شده ام که به اجبار وقتم را گذاشته ام پای شنیدن درددل های دوستانم، چرا که همین ها باعث شده که بشوم آدمی که اکنون هستم، چرا که باعث شده خیلی از تجاربی را که خودم شخصا مسیرش را جلو نرفتم، بی هیچ ضرری کسبش کنم، یا با خیلی از روحیات و رفتارهای آدم ها بیگانه نباشم، این که بدانم هیچ چیز از هیچکس بعید نیست و این که بدانم که دوستی ها و خاطراتشان چه تلخ و چه شیرین باعث میشوند که من از دام روزمرگی فرار کنم برایم دلچسب بوده، همه این ها را گفتم که به اینجا برسم که از دوستی کردن با آدم ها نترسید، از اعتماد کردن و ضربه خوردن وشکست و ناراحتی نترسید، همه این ها باعث میشود که آدمی بزرگتر شود، کمی پخته تر شود و به بلوغ رفتاری لازم در روابط شخصیش نیز دست پیدا کند...چیزی که من هم همیشه به عنوان ره آورد تمام دوستی هایم به آن نگاه میکنم، یه بلوغ رفتاری خالی از خودخواهی و تجاربی که از من ادم بهتری بسازد که امیدوارم روزی اینطور بشود.
در لحظه کنار آدم ها باید بود
گاهی آدم ها در لحظه به هم احتیاج دارند، در لحظه دلتنگ شده ای، در لحظه حالت خوب نیست، در لحظه حجم احساسات و عواطفت به حد انفجار کشیده شده و لحظه ای بعد سقف آسمان هم برایت زیادی است و دیگر بودن یا نبودن مساله نیست و فرقی ندارد. اینطور وقت ها بودن و نبودن مفهوم می یابد، میشوند دنیایی از معنا که چه کسی " هست" و چه کسی "نیست". آدم ها را باید در لحظه دریافت، همان لحظه ای که بیشتر از هروقتی به تو احتیاج دارند، تا عزیز بودنشان، قدرشان، دوست داشتنت را به آن ها ثابت کنی و الا بودن معمولی را که همه بلدند.
تعادل
راستش تعادل داشتن و تعادل برقرار کردن بین زندگی شخصی، کار، علایق و روابط چیزی هست که لازمه یه زندگی هست اما این که اون بندبازی که داره روی یه بند نازک با حفظ تعادل راه میره مسلما با کوچکترین ناپایداری بند از اون بالا پرت میشه روی زمین و اونی که روی زمین تعادلش حفظ شده و راه میره به این سادگیا تعادلش برهم نمیخوره امری بدیهیه. یا خیلی ساده کسی که روی یخای نازک یه رودخونه اونم تو هوای نه چندان سرد اسکیت سواری میکنه هر لحظه میتونه منتظر یه فاجعه باشه... اینا چیزایی هست که باعث میشن "تعادل" و داشتن یه "شخصیت محکم" که کسی یا چیزی نتونه اون رو دو دل کنه و یا درونش شک و تردید و یا حتی رنجش ایجاد کنه برای منِِ نوعی به شدت مفهوم پیدا کنه... به نظرم خیلی مهمه که آدم حداقل تو سنین پایین تر و جوونیش و نوجوونیش خودکاوی کنه و سعی کنه یه مسایل رو درونش حل کنه تا ته نشین نشن و یه روزی بیاد که انرژیت بیشترش صرف جنگیدن با درون خودت و اطرافیانت بشه و نصف دیگش هم بیشترش درترس ودلهره از همین ستیزه جوییا یا برعکس زیادی مهربون بودنا و خلاصه ناراحتی ها به نوعی بگذره...
همه عزیزان من...
همه آدم ها باید کسانی را در زندگی داشته باشند که حرفشان برایشان سندیت داشته باشد، کسی که وقتی به تو حکم میکند که بخندی در اوج غمگین بودنت نتوانی نه بگویی، کسانی که تو را آنقدر بلد باشند که به عشق آن ها هم که شده نتوانی بیشتر از مدت زمانی کوتاه به خودت اجازه غمگین شدن بدهی. آدم ها باید همه در زندگیشان کسانی را داشته باشند که فکر کردن بهشان گوشه لبانت را به سمت بالا سوق دهد و لبخند به لبت آورد، آدم هایی که به عشقشان زندگی را مزه مزه میکنی، طعم های مختلف را به تو می چشانند، آدم هایی که همین بودنشان خوب است، چرا که مفهوم و معنای زندگیت با آن ها کامل میشود.
امان از غرور آدم ها
عجیب ترین اتفاق آن است که غرور بخواهد آدم ها را از تو دور کند، یک جور برتری پنداری، یک جور سکوتی که مختصاتش در صفحه جایی غیر از صفر و صفر است. جایی که غرور صدایش آنقدر بلند میشود که در قاب جغرافیای افکارت نمیگنجد، گیج، مات و مبهوت نظاره گر خودخواهی آدم ها میشوی و با خود میپرسی چرا؟ سود و زیان شخصیش به کنار اما اگر منفعتش برای روابط آنقدر زیاد است کاش بگویید تا همیشه سکوت کنیم و غرورمان را فریاد بزنیم.
لاشخوران احساس
هرچه آدم غمگین تر باشد، هرچقدر احساس تنهاییش بیشتر شود، احتمال احمقانه شروع کردن یک رابطه بیشتر میشود. آدم هایی هستند این میان درست مثل لاشخور احساسات می مانند، آدم هایی که کمین کرده اند، در کمین تنهایی و احساس آدم هایی که در شرایط روحی خوبی نیستند، احساس را از دنیای آن ها صید میکنند و وقتی که تمام احساس پوچشان را به ظاهر گرفتند، دوبرابرش را حواله شان میکنند و میروند... باید مراقب بود، مراقب تنهاییت، مراقب لاشخورهای احساس، مراقب آدم هایی که در کمین ناراحتیت نشسته اند تا به ظاهر کمکت کنند اما در باطن از هزار قاتل حرفه ای بدترند.
تلخی شاید هم شیرین
هیچکس با یک خاطره تلخ به جامانده خاطرات خوبش تباه نشده است، خودش تمام نشده. تمام شدن هررابطه ای چه رابطه عاطفی باشد، چه دوستی، چه رفاقتی چندین و چند ساله و چه حتی کوتاه مدت هم بوده باشد کمترین دردش مثل درد سوزن خیاطیست که به اشتباه در دستت بنشیند، کافیست تا با آن خوب کنار بیایی، کافیست بدانی که شرط همراه شدن آن است که همراهت آن را برایت سخت نکند، کافیست بدانی هررابطه ای به چیزی فراتر از حرف نیاز دارد، چیزی فراتر از دوست داشتن و منفعت شخصی که اگر هرکدامش نباشد آن وقت آن رابطه رابطه نمیشود، دوستیست تصنعی که هرلحظه اش به جای نزدیک تر شدن دوریست که در آینده باعث عذاب است .
حسرت بچگی ها
امشب به معنای واقعی حسرت خوردم، حسرت دنیای دختربچه ای دوساله که پول پدربزرگش را برداشت و برد که در جیبش بگذارد، وقتی که باباش صداش زد که بیا که به تو شکلات بدهم و در ازایش پول را به پدربزرگ برگردان با کمال میل تمام پول را برگرداند و شکلات گرفت. پدربزرگ یک اسکناس پنج هزاری را به عنوان جایزه داد و دختربچه پول را جیب پدر خودش گذاشت، آن هم به خاطر یک شکلات. یک شکلات شاید پنج تومانی را پنج هزار تومن خرید، لذت برد، شکلاتش را خورد، لحظه ای به سود و زیانش فکر نکرد، فقط همان چیزی را که دوست داشت انجام داد... بی هیچ شیله پیله ای، بی کلک، با نهایت صداقت و معصومیت و بی آن که ذره ای در دلش به خوب وبد داستان فکر کند.
آدم دیروز، خاطره امروز
بعضی آدم ها در گذشته تو هستند، جایی میان گذشته و میان خاطراتت جامانده اند، شاید اگر روزی جایی ببینیشان تنها یک چیز را در ذهنت تداعی کنند، آن هم "توی" گذشته را. آدم هایی که یک روز در جایی حوالی زندگیت نزدیک ذهنت، شاید حتی درون قلبت زندگی کردند، چه خنده ها که با آن ها داشتی، چه غم ها و شادی هایی که شریکت شدند، اما تمام شدند، یک جا ماندند از رسیدن به حالت.، همان موقع ها از آینده ات خط خوردند، از حالت جا ماندند و از گذشته ات فقط توی گذشته را به یاد می آورند. گاهی دیدن بعضی آدم ها تنها یک چیز را به یادت می اورد، "توی گذشته"، همان تویی که با هزار چرخش زمان و هزار غم و شادی همین تویی شدی که اکنون شده ای، بعضی آدم ها را هرکار کنی باز دست آخر همان جا که بوده اند متوقف میشوند و به حال تو تعلقی ندارند.
نوجوونی...
آدم تا وقتی که نوجوون هست یک عالمه یواشکی برای خودش داره، یواشکی هایی که فکر میکنه اگر کسی بفهمدشون آبروش رفته ،این رو از یواشکی نوشت های دوران نوجوونیت هم میتونی بفهمی ، وقتی که تو رویاهای خودت چه خواب هایی که برای خودت ندیده بودی و بارها از ترس اون که اگر کسی بفهمدشون دفترت رو تو صدتا پستو قایم کرده بودی که مبادا کسی بخوندشون ، مبادا کسی فضولی کند، نکنه کنجکاوی خواهر کار دستم بده ...کم کم بزرگ که می شوی رویاهات هم با خودت بزرگ میشن، رویاهات دیگه فقط تو ذهنت پرورده میشن، دیگه مثل قدیم از یواشکی نوشت چندان خبری نیست، دیگه از اون احساسات شاعرانه لطیف و اون حجم دلتنگی و اون حس مهم بودن آدما و حس ترسی که وقت جدا شدن از دوستانت داشتی خبری نیست.اون وقت ها تنها دغدغت می شد این که نکنه وقتی درسم تمام شد و فولان دبیر رو که خیلی هم دوسش دارم دیگه نبینم، به هر دری میزدی که شماهر دبیرت را گیر بیاوری تا بعدترها هم بتونی ازش خبر بگیری، تا آمار همه دبیرات رو در نمی آوردی روزت شب نمیشد، اما کم کم بزرگ میشی، یاد میگیری که احساساتت رو روز به روز قابل کنترل ترکنی، روز به روز حجم دلتنگی هات برای آدم ها کمتر و کمتر میشه، دیگه کم کم به جدایی از آدم ها هم عادت می کنی، کم کم برای پنهان کردن هم چیزی نداری، تا آن جا که گوشیت هم رو حتی بدون رمز هرجایی از روی کاناپه تا روی میز میگذاری و عین خیالت هم نیست که حتی اگر کسی کنجکاو بشود در حریم شخصی تو چه میگذرد، تنها دفتر خاطراتت هست که "شاید" هنوز هم برایت حریم "خیلی" شخصی به حساب آید . روز به روز نسبت به دنیای اطرافت منطقی تر میشود برخوردهایت و این نهایت بی رحمی دنیای آدمیست و این نهایت بی انصافیست که از آن دوران تنها یک کودک درون برایت باقی بماندکه بتواند دلت را زنده و شاداب نگاه دارد و اما از ان حجم احساسات، دلتنگی ها، یواشکی نوشت ها، از آن همه نوجوانی و شور اشتیاق و رویا تنها خاطراتش باقی بماند و بس...
قصه های همگانی زندگی آدم ها
داستان زندگی بعضی آدمها همگانیست...انگار همه از راز دلشان باخبر باشند، هنوز هم نمیدانم درست چه اتفاقی میافتد که همه محرم راز یک نفر میشوند، که داستان زندگی یک نفر اینطور برای همه رو میشود داستانش...گاهی گمان میکنم شاید از کم طاقتی بعضی ادمها باشد اما بعد میبینم نه..از تلخی زندگیشان هست. بعضی زندگیها، سرگذشتها تلخ است، با شکرحرفهای من و تو هم شیرین نمیشود...زیر لب حرفزدنهای بعضی آدمها گواه خیلی چیزها هست...داستان زندگی بعضی آدمها را فقط باید شنید، باید با صبوری پابه پاشان نشست و گوش داد اما هیچ نگفت، بگذار تا خالی بشوند از درد و رنج...بعضی آدمها آنقدر تاب آن را ندارند که به خاطر درد ورنجهایشان در زندگی یک بار دیگر هم تنبیه بشوند و ما آدمها به چشم حقارت به آنها نگاه کنیم...
پ.ن : چند روز پیش توی یه ادارهای یه آقایی رو دیدم که همش داشت زیر لب با خودش حرف میزد، حواسش هم به هیچ چی جز خودش نبود. بعد که خانوم متصدی امور ازش سوالی پرسید یک سره شروع کرد به حرف زدن.دروغ چرا؟ ناراحت شدم براش...
آدم های قضاوت کن
هرکسی که دم از قضاوت نکردن این و آن میزندبا خودش صادق نیست. این حرف را میزنم چرا که آدم ها حتی اگر به زبان نیاورند، پیش زمینه ذهنیشان چیزهایی هست که نمیدانی، چیزهایی که نمیدانند و بر اساس آن ها گاهی در ذهنشان نسبت به ادم ها، به مسایل موضع گیری میکنند، حتی اگر بر زبانشان جاری نشود، حتی اگر به روی خودشان نیاورند. پس بیخود و بیجهت دم از قضاوت نکردن نزنیم که گاهی فقط به زبان نمی آوریم و همین لااقل خودش خوب میتواند باشد که سعیمان را میکنیم که قضاوت هامان را در پستوی ذهن نگاه داریم و اندکی هم گاه سرکوبش کنیم. اینطور لااقل آدم های کمتر قضاوت کن و منصف تری میشویم.
ارشیو خوانی ها...پارسال همین امروز نوشتمش گویا
مامان همیشه درباره احساسات و عواطف یه توصیه هایی میکنه که از بچگی که نه ولی از نوجوونی شده آویزه گوشم... همیشه بهم میگه " واسه کسی تب کن که برات بمیره " ، یا یه وقتایی بهم میگه "خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد، خواهی که جهان در کف اقبال تو باش ، آغاز کسی باش که پایان تو باشد" .این دوتا حرفش اینقدر آویزه گوشم شده که گاهی کاملا ناخودآگاه به طور خنده داری وقتی میبینم اطرافیانم درگیر دارن میشن اونم درگیر یه رابطه نیمه تموم یک طرفه این دوتا شعر رو براشون میخونم...راستش جالبترش اون هست که وقتی میبینم که یکی رابطه رو اونقدر کش میده که تهش به بنبست برسه بیشتر به "اعتمادبنفس" یا "بی مسوولیتی" طرف شک میکنم...حرفهای عاشقانه زیاد است، رفتارهای جنتل وارانه فک وفراوون اما عمل و رفتار حرف دیگریست! آن که آدمی شجاعتش را داشته باشد که صریح رفتار کند و تنها در پی "لذت" نباشد حرف دیگریست...همینه که یه وقتایی نگاه میکنم به طرف مقابلم که دیگه الان فقط یه "تینیجر" نیست و میگم بزرگ شدی، دیگه مثل بچگیات نیست که با دوتا حرف عاشقانه جذاب پرزرق وبرق بندو به آب بدی. اصلا هرکسی تو این دنیا مسوول عواطف و احساسات و زندگی خودش هست.غیر از این هست؟ باید مراقب باشی که به هرز نره این احساسات...راستش دروغ چرا؟ این دنیای امروزی پر از عدم تعهد هست. پراز تعهدهای آبدوغ خیاری زبونی هست. پراز حرفهای قشنگ ولی مگه با حرف هم میشه زندگی کرد؟ مگه میشه دلخوش کرد؟ نمیشه آقاجون...فکر میکنم شجاعت اون رو داشته باشی که با اعتماد بنفس از احساساتت صحبت کنیو اجازه ندی هیچکس لحظه ای از زندگیت رو تلخ کنی وبخواد احساساتت رو به تسخیر خودش دربیاره یه هنریه که یادگرفتنش الزامه اصلا! این حرفا رو میزنم چون دوروبرم این روزا پر شده از همین روابط ، از همین بی اعتمادیها، از همین سرهم کلاه گذاشتنا و به خیال خود آدما زرنگی کردن و لذت بردنا...اصلا آدمی که برای تمایلات به جای انسانیش مثل به عنوان مثال لذت بردن حدی قایل نمیشه چطور میتونه قابل اعتماد بشه؟ یا آدمی که بی مسوولیته در درگیر کردن عواطف یه نفر دیگه آیا قابل مهرورزیه؟ نیست از نظر من ... و کاش این مساله رو توی مدرسه به بچه ها هم یاد میدادن...کاش از بچگی جای این که ازمون بپرسن که در آینده دوس داری چه شغلی داشته باشی و اون موضوع انشاهای مسخره بهمون یه کم "انسانیت" ، "اخلاق" ، "شعور" یاد میدادن...فکر میکنم شهامت داشتن و اعتمادبنفس داشتن تو مسایل عاطفی هم یکی از ملزومات زندگی باشه.
پ.ن: یه کم متن طولانی بود ولی اینقدر این روزا دارم دورو برم از متاهل تا مجردش یه چیزایی رو میبینم به چشم که ترجیح دادم یه متن راجع بهش بنویسم.نظرات شخصیم هستن و الزاما هم ممکنه از دید شمای نوعی درست نباشه:)
کاش سنجاقی گم نشود
کاش هیچ وقت سنجاق زندگی گم نشود، همان سنجاقی که تو را به این زندگی وصلت میکند، حسی که درون هر آدمی زنده است، شاید یک لنگه کفش قدیمی باشد که به تو یاداوری کند قدم هایت را ، شاید آدم هایی باشند که تو را همراهی کرده اند تا بدین جا برسی، شاید حسی قدیمی که هروقت زنده میشود سرشار از شور و شوق میشوی.. آدم ها همه سنجاق هایی دارند که به زندگی وصلشان میکند، حالیشان میکند که به این زندگی چقدر وابسته اند که هرروزش را با تمام وجود تنفس کنند، که صبح به صبح همان ها انگیزه شان بشود به وقت بیدار شدن...کاش سنجاق های زندگی هیچ وقت گم نشوند.
سنجاقک زندگیم
گاهی یه حسی هست که سنجاقت میکنه به زندگی.گاهی حتی وسایلت تو رو مث یه سنجاق قفلی گیرت میکنن به زندگیت.شاید یه لنگه کفشی که با جفتش خیلی هم دوسش داری و یه عکس حتی ازش کافیه تو رو پرت کنه به یه روز خاص که تو یه روز قشنگ چقدر قدمات رو همراهی کرد و پر انگیزه وپرانرژی حتی وقت تصمیمگیریهات هم حضور داشتن تا یه روزی یادت بیارن که چه قدمهایی که برداشته شد تا تصمیمی گرفته شد...گاهی زندگی بد سخت میگیره، یادت میره یه روز چقدر برای انجام یه کارایی پراز انگیزه بودی، یه روزی چقدر برنامه ریختی، چقدر با کاغذات حرف زدی، لب حوض ماهی باغ ارم نشستی و با خودت زیر بارون نم نم چه حرفها که نزدی.گاهی هم نه که یادت بره فقط اونقدر غرق شدی تو کار و سر خودت رو گرم کردی که نخوای یادت بیاد خیلی چیزا رو...گفته بودم به دوستی که من آدم بیجنبه ای هستم، اگر به چیزی علاقمند باشم بیخیالش نمیتونم بشم، میخواد کار باشه، میخواد درس باشه، و میخواد مسایل زندگی شخصیم و حتی میخواد عشق و دوست داشتن باشه! از اساس شخصیت پیگیر و سمجی دارم توی خواسته هام و رویاهام و علایقی که با تمام وجود میخوامشون! الان دارم کم کم به این نتیجه میرسم که من دارم معتاد میشم...معتاد مشغلههای کاری...یه جوری انگار مهمترین مسالههای زندگیم رو هم دارم تو همین شلوغیا تعیین میکنم و این منو میترسونه گاهی..دلم نمیخواد غرق بشم، اونقدری که یادم بره چطور میشد رها وآزاد و بی قید بود گاهی و بیخیال همه چیز هندزفریمو بذارم گوشم بزنم به خیابون برم عکاسی کنم ، واسه خودم بستنی بخرم، و کافه گردی کنم و باغ ارم رو زیر ورو کنم و کنار حوض ماهی بنویسم و از خودم قول بگیرم...دلم میخواد یادم نره چطور میشه حوشبخت بود، حتی با چیزای ساده، حتی با لبخندای کوچیک یا با دیدن شادیهای دیگران. دلم نمیخواد که یه روزی دست کودک درونم که لی لی کنان داره گاهی وسط همه جا پرشور وپرهیجان واسه خودنش شعر میخونه رو بگیرم و بهش بگم وقتشه دیگه بزرگ بشی، میخوام همونجوری کوچیک بمونه همیشه و بهم حس زندگی رو القا کنه...دلم نمیخواد که هیچ چیز جای هیچ چیزی رو بگیره چون هرچیزی در سرجای خودش تو زندگیم معنا و مفهوم داره، حتی جایگاه عقل واحساس ! گاهی دلم میخواد احساسم رو رها کنم بذارم تا بینهایت واسه خودش بره خیال پردازی کنه و یه جایی کم بیاره برگرده به حرف عقلم گوش بده و گاهی اونقدر سرتق باشه که حرف خودش رو بزنه و شاید کمی هم به زندگیم حتی یا هیجان یا غم اضافه کنه...از چالههای روزمرگی فرار میکنم و تا میتونم گرفتارش نمیشم...اما این روزها...امان از این روزهایی که خیلی سخت خودم رو مشغول کردم و فکر میکنم لازم باشه یه بار دوباره از همون روزای خاص داشته باشم که کاغذ قلمم رو بذارم دم دست و کفشامو بپوشم و به ندای درونیم گوش بدم...
پ.ن: این متن بالطبع حال لحظات منه، شاید گاهی این لحظات آنی باشن و شایدم نه...
پ.ن1: نمیدونم چرا این روزا اینقدر وسط آرشیوم پرت میشم.چقدر دژاوو میشم و چقدر حس میکنم روزای آشنایی رو دارم میگذرونم.انگار قبلا دیده باشمشون.
دلم گرفته :(
غم هایی هست اسم ندارد، بی نامند، آنقدر طفلکی که هیچکس دوستشان ندارد، طفل سرراهی که دلیلشان نامشخص است...گاهی آنقدر یکهویی در دلت می نشینند که فرصت نمیکنی سربگردانی و دنبال دلیلش بگردی، تنها مدارا میکنی، مدارا میکنی تا رد بشود برود، تا طفل بماند، تا شاید معجزه زمان شامل حالش بشود و دست دلت را نگیرد و با خود ببرد به آن جاهایی که نباید...غم هایی هست که اسمش را میگذاریم "دل گرفتن"...یکهویی اند، مثل زلزله گاهی لحظاتت را ویران میکنند، نباید اجازه داد بیشتر از چند ساعتی مهمان بشوند ، باید زودتر راهیشان کرد و زود فراموششان کرد.
نوشتن جان است
قبل ترها عزیزی به من میگفت، همسن و سال تو که بودم، یا حتی کم سن و سال تر، من هم می نوشتم، و دفتر شعرش هم گواه حرفش بود...میگفت یک روز آنقدر سرت گرم زندگی میشود که یادت میرود شعر و دل نوشته و ... آن موقع حرفش را جدی نگرفتم؛ نمیدانستم روزی میرسد که عادت رنج میزاید و ممکن است به نوشتن هم عادت کرده باشم و بعد به خیال خودم رها کنم، بروم که استراحت کنم، که مثلا به اولویت های زندگیم برسم و بعد باز از سر بگیرم.من چه میدانستم که نوشتن جان من است. حالم را خوب میکند، به وقت تنهایی نوش داروست، نمیدانستم که وقتی که برگردم نوشتن برایم سخت میشود.مثل پرنده ای که مدت ها در قفس خودش را محبوس کرده باشد، به وقت رهایی پر وبالش درد دارد، طول میکشد تا دوباره پرواز کند...الان با خیالی آسوده اما میدانم که نوشتن برای من هیچ وقت عادت نبوده، مثل دیگر علایقم...فهمیده ام عادت همان ریاضتیست که رنج میزاید، نه زندگی با علایق و شور و حالی که به تو انرژی تزریق میکند و رودخانه زندگیت را از تکرار رخوت انگیز و رکود رها میسازد و جاریش میکند.
دنیای جای بهتریست برای آن ها...
هروقت که درباره پیچیدگی ذهن آدم ها سوالی برایم پیش می آید به خواندن اشعار سهراب سپهری و فروغ فرخزاد پناه میبرم. جهان بینی فوق العاده ای که در اشعار فروغ فرخزاد هست، فهم عمیق و دقیقی که از زندگی داشته و شناختش از دنیای آدم ها در اشعارش کاملا مشهوده، یه زن عمیق و از دید من بسیار باهوش که به نظر میرسد در روابط عاطفیش چندان موفق عمل نکرده. شاید هم به دلیل کشف و شهود زیادش درباره آدم ها اینطور بود. گاهی با خودم فکر میکنم آدم هایی که کمتر از دنیای پیرامون درک کنند، آدم های سطحی نگری که از کنار هرچیزی به سادگی گذر میکنند، در زندگی کمتر دچار رنج میشوند انگار، ناملایمتی های زندگی کمتر آزارشان میدهد. داشتم فکر میکردم غالب آدم های باهوشی که میشناسم، زیاد فکر میکنند، به همه چیز، به همه ابعاد زندگی، به حتی فلسفه ای که گاهی درکش برای یک آدم سطحی نگر سخت و ثقیل باشد... دنیا شاید جای بهتری باشد، برای همان هایی که خوب را برای بهتر پس نمیزنند، برای آن هایی که کمالگراییشان سربه فلک نکشیده، آن هایی که بهره هوشیشان چندان هم بالا نیست، آن هایی که زیاد خودشان و توانایی هاشان را باور ندارندو ایمان ندارند که توان پرواز دارند و برای همان ها که سطحی نگرترو ظاهربین ترند.
چه دورم از یک سال پیش...
توی زندگی آدم خیلی اتفاقات میوفته، خیلی مسیرهای مختلفی پیش پات قرار میگیره و خیلی وقتا با اطمینان مصرانه از آینده ای صحبت میکنی که قصد کردی بسازیش، که فکر میکنی همینه و دیگر هیچ...این مساله درباره آدما هم صدق میکنه. گاهی خط و نشون زیاد کشیدم، واسه زندگیم، واسه رفتنو اومدن آدما، واسه موفقیت و مسیری که طی میکنم، ناغافل یهو رسیدم به جاهایی که نفهمیدم کی اصلا اینجوری شد؟ مث پارسال که این موقعا فکر میکردم الان قاعدتا نباید اینجایی که الان هستم باشم، یا فکرشم نمیکردم این همه آدم جدید به دنیام اضافه شده باشن، یه سری آدما کلا فراموش بشن و چقدر تغییر کردم. چقدرررر تفکرم، رویکردم حتی توی برخورد با آدما عوض شده، چقدر کارم رو عاشق هستم، چقدر گاهی با تمام وجود احساس خوشبختی میکنم، در عین این که گاهی با تمام وجود احساس ناامیدی و نارضایتی میکنم و فکر میکنم چی شد که یهو این شد مسیر؟ چقدر آدم هایی که الان هستن خوبن، چقدر دوسشون دارم. من نمیدونم چی شد که اینجوری شد، فقط میدونم راهی که دارم توش قدم برمیدارم پر از شک و تردید و غیرقابل پیش بینی شده، اونقدری که دیگه شاخ و نشون واسه هیچ چیز و هیچ کس نکشم دیگه. زندگی در معمولی ترین حالتش بدجور شگفت زدت میکنه. کم کم داره میشه یک سال که اومدم توی شرکتی که هستم و از دفاع ارشدم داره میگذره... امیدوارم که مثل همیشه وجود خدارو توی لحظه هام حس کنم و دوس داشتن خدا ازم دریغ نشه.
لطفش به اقرار است
میگفتم نگاه آدم ها گاهی با آدم حرف ها دارد، سکوت سرشار از همین سخنان میشود به قول احمد شاملو اما نگاه و چهره آدم ها گاهی چیزی برای پنهان شدن ندارد، چشم آدم ها دروغ نمی گوید... گاهی تمام حس های مثبت یا برعکس منفی دنیا را در چشم آدم ها میشود خلاصه کرد. برق شیطنت را میشود در چشم ها دید، اضطراب و نگرانی را... انتظار را حتی... گاهی عظمت رنج و ناراحتی را و گاهی طفل کوچکی از شادی و سرخوشی را حتی میتوان در نگاه آدم ها خلاصه کرد، آنقدر که لغات از بیانش عاجز بشوند. بی هوا نگاهم کرد و گفت :اما عشق را نمیتوان در چشم آدم ها دید تا بیان نشود، اقرار نشود...میگفت شعار نده، خودت هم میدانی عشق و دوست داشتن مثل نهالیست که اقرار کردنش حرفیست و در پی آن نظربازی هایش و نگاهش و مراقبت هایش حرف دیگریست. تا آمدم حرف بزنم باز نگاهم کرد و گفت میدانم چه میخواهی بگویی اما خودت هم میدانی مخالفت بی فایدست... دیدم راست میگوید، دوست داشتن را هرچقدر هم از نگاه حدس بزنی، توجیه کنیش باز هم اقرار به زبانش طعمش فرق میکند. اصلا همه لطفش به آن است که نظربازیش بماند به قول حافظ برای بعد از "ولی افتاد مشکل هایش" که اطمینان داشته باشی دوست داشتنی هست آن وقت با یک نگاه همه آرامش دنیا را به دلش ریزی... راست میگفت. همیشه نگاه آدم ها حرف نمیزند، گاهی تنها زبان لازم است...
زودتر رفتن
گاهی میروی بی آن که کسی خواسته باشد، محو میشوی بی آن که اتفاقی بیافتد، پیشگیری میکنی، پیشگیری از وقوع اتفاقی که نزدیکش میبینی، ترجیح میدهی تو همانی باشی که چمدانش را زودتر آماده کرده، خاطرات خوب و بدش را در آن ریخته و بی آن که پشت سرش را نگاه اندازد خودش را از زندگی بعضی آدم ها راهی کرده است.